📢زیبایی در داستان و قانون گریز از تصادف. قبلا هم گفتم

📢زیبایی در داستان و قانون گریز از تصادف
@matikandastan

دکتر عباس پژمان: از میان همۀ هنرها، در داستان ها و رمان هاست که بیشترین تصادف ها خلق می شود. قبلاً هم گفتم. اگر در داستان یا رمانی تعداد تصادف ها زیاد باشد مغز آن را پس می زند و نمی تواند اتفاقاتش را باور کند. اما گاهی بعضی تصادف هایی که در داستان ها خلق می شوند، چیزهایی در خود دارند که می تواند آن ها را زیبا کند. مغز هم معمولاً در برخورد با این جور تصادف ها فوراً خودِ تصادف را فراموش می کند و فقط روی آن زیبایی متمرکز می شود که همراه آن است. این که از میان هزاران اتوموبیلی که در بزرگراهی حرکت می کنند دو اتوموبیلی با هم تصادف کنند که راننده های آن ها زن و مردی هستند که زمانی همدیگر را دوست داشته اند، بدیهی است که ماهیت تصادف دارد. و با توجه به شناختی که از مغز و نفرتِ آن از تصادف ها داریم، مغز هم باید این را پس بزند. اما آن عشقی که همراه این تصادف است می تواند حال و هوای مغز را عوض کند. مخصوصاً اگر این عشق با همان اولین کلماتی ظاهر شود که آن مرد و زن به همدیگر می گویند. آن وقت ممکن است مغز دیگر خودِ تصادف را فرموش کند و فقط عشق را ببیند که داستان هایش همیشه برای مغز خوشایند است.
@matikandastan

📌داستانک
📃خوردن به ماشینی که نباید می خوردی
✒سامانتا ممی
✏عباس پژمان

داشت با ماشینش می رفت که خورد به ماشینی دیگر. آمد بیرون و رفت به طرفِ ِ ماشینی که زده بود به آن. زنی که آن ماشین را می راند آمد بیرون تا به او اعتراض کند. اول به آسیببی که به ماشینش خورده بود نگاه کرد، بعد به او، و می خواست بگوید، ببین ماشینِ زیبایم را چه کار کردی، اما به جایش گفت، تامِس؟ مرد گفت: سامانتا! عجب اتفاقی! فکر می کردم تو الان در لندنی.
_ هستم. فقط برای امروز آمده ام. پدرم مُرد.
_ متأسقم.
_ مدتی بود مریض بود.
ماشین هایی که رد می شدند بوق می زدند.
_ بابت ماشین ات متأسفم.
_ به چی داشتی فکر می کردی؟
_ به هیچی. هوم. مشخصاتم را می دهم به تو. مشخصاتِ بیمه ام را.
_ که چی؟
_ منظورم این است که تقصیرِ من بود.
_ بله. شنیدم با آنابل ازدواج کردی.
_ این شمارۀ بیمه ام. بله ازدواج کردم. الان هم داریم از هم جدا می شویم. ها ها. دوباره آزاد و تنها خواهم شد.
_ بچه هم دارید؟
_ خوشبختانه نه. بچه ها توی طلاق به هم می ریزند.
_ درسته.
تلفن زنگ زد.
_ بله. اما تصادف کرده ام. نه، نه، شدید نیست. او کی. خیلی دیر نمی کنم.
موبایلش را خاموش کرد.
_ دوست پسرت بود؟
_ شوهرم بود.
_ اوه.
مشخصاتِ بیمۀ همدیگر را گرفتند و اون از اون طرف رفت و این از این طرف.
@matikandastan