بار مرد بزرگی، که گویی به یک نظر درد مرا دریافته بود، به من گفت: سعی کن چیزی را دوست بداری

@matikandastan
یک بار مرد بزرگی، که گویی به یک نظر درد مرا دریافته بود، به من گفت: سعی کن چیزی را دوست بداری. فرقی هم نمی‌کند چه چیز. خدا، زن، موسیقی، حتی مشروب یا تریاک. ولی یک چیزی را دوست بدار!"
من آوازخوانی را پیشاپیش کنار نهاده بودم. چون نمی‌توانستم از دلخوشکنک‌هایی مثل سیگار و مشروب صرف نظر کنم. مشروب و تریاک هم که مسکن بودند، و آدمی می‌تواند مسکن را مصرف کند اما نمی تواند آن را دوست بدارد. پس، از این میان سعی کرده بودم کسی را دوست بدارم.
اما این نظریه، با آنکه تنها چاره‌ی درد آدم‌هایی نظیر من بود، مثل هر نظریه‌ای، یک عیب اساسی داشت: آن چیز دوست داشتنی، چون به لنگر هستی مبدل می شد، باید مثل هر کمال مطلوبی عاری از عیب می‌بود. و من چنین کسی را نمی‌یافتم. وقتی هم به زنی برمی‌خوردم که گمان می‌کردم این همان کمال مطلوب است، محض اطمینان، از همان ابتدا، در وجودش به دنبال عیب میگشتم. و همیشه هم پیدا می‌کردم. این بود که همیشه دچار نومیدی مطلق میشدم و هر بار که دچار نومیدی مطلق میشدم این آینه بود که نجاتم می‌داد. کافی بود در زنده بودن خود شک کنم. آن وقت می‌رفتم جلوی آینه و به خود می گفتم: "می‌بینی؟ تصویرت را نشان نمیدهد. پس هنوز به شیئی بی جان تبدیل نشده‌ای!"


«مستقیم به چشمانش خیره شدم و گفتم: شما مرا در آینه می بینید؟!
- چطور؟!
طوری که انگار از جذام صحبت می‌کنم گفتم: من خودم را نمی‌بینم.
- من هم همینطور!
و من که از این پاسخ به شدت ذوق‌زده شده بودم،به جای این‌که بپرسم منظورش دقیقا چیست،خودش را نمی‌بیند یا مرا، عاشقش شدم...»

📒همنوایی شبانه ارکستر چوبها
✒رضا قاسمی
📎انتشارات نیلوفر
@matikandastan