📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
رمان (هیس). نوشته: محمدرضا کاتب. راوی داستان یک پاسبان است که گویا بچهی سر راهی بوده
https://telegram.me/angomanedastan
درباره رمان (هیس)
نوشته:محمدرضا کاتب
راوی داستان یک پاسبان است که گویا بچهی سر راهی بوده. او دچار سرطان است و بهزودی خواهد مرد. اکنون همانند هر انسانی پیش از مرگ آرزو دارد حرف بزند. او میخواهد کاری کند تا در خاطرهی چند نفر باقی بماند. شرحهای نخستین شامل مشاهدات او در زندان جانیان است و بعد کمکم داستان مستقل میشود و ما با پاسبان و زندگی او رودررو میشویم. پاسبانی که به مرحلهی نوعی کشف و شهود فلسفی رسیده اما توان بیان آن را ندارد.
آغاز داستان همان پایان داستان است. پاسبان جد کرده تا پسر صمد را به نان و نوایی برساند. پدرش، صمد، ناجوانمردانه کشته شده است. در درازای این داستان ما دائم در محلههای قدیمی و فقیرنشین تهران چرخ میزنیم. پاسبان میتوانسته یک دزد باشد، اما تمام کوشش خود را برآن قرار داده که در حد توان خودش از جان و مال مردم محافظت کند.
فصل نخست که با عنوان «حکایت سفر و شبانه یکم» ویژگی یافته حامل چهار حالت: «حکایت سفر:»، «تجلی:»، «قدمگاه:» و «خانهی آرامش:» است. این طبقهبندیهای مبهم معنای ویژهای ندارند. شاید این طبقهبندیها نمایشگر حال قال پاسبان باشند که دارد با مرگ درمیآمیزد. او چنین آغاز میکند:
«ایستاده بودم روی جدول جوی، گلهای بغل پوتین راستم را میمالیدم به لبه جدول. سر شب تازه واکسشان زده بودم. دلم میخواست وقت بالای سر جنازهام میرسند ببینند تر و تمیز، مثل بچه آقاها مردهام: باکفشهایی براق، پیراهن و شلواری اتو خورده و موهایی با بوی صابون نخل داروگر: انگار داشتم میرفتم عروسی خواهرم: همیشه آرزویم بود خواهری داشتم: سر بلند کردم سمت آسمان: برف داشت پا میگرفت دوباره: دانههایش حسابی درشت شده بود. گفتم:
"دزدی است؟"
پسر صمد به لرزه افتاده بود: شاید از سرما بود، شاید هم از ترس. گفت:
"از گونی کفنیها برداشتم سرکار."
از گوشه چشم نگاهش می کردم. سرش پایین بود. گفتم:
"پرسیدم دزدی است؟"
پسر صمد نگاه می کرد به چراغهای وسط اتوبان که میرفت به شهر. تا شهر خیلی چراغ بود. گفت:
"بله سرکار."
میدانستم از بارهای جو، گندم، خرما و هرچه دستش برسد بلند میکند میبرد بیقیمت میفروشد به طویلهدارها. پای راستم را آوردم بالا و بغلهای پوتین را نگاه کردم: بیشتر از این دیگر تمیز نمیشد. رفتم سراغ آن یکی لنگه. نمیدانم شاید واقعا برای آن که با کفشهای گلی نمیرم این قدر تمیزشان میکردم. شاید هم این پاک کردنها بهانه بود، میخواستم به کفشهایم که برق مرگ داشتند بیترس نگاه کنم. پسر صمد گفت:
"سرکار، به خدا دیگر بلند نمیکنیم، این دفعه را شما."
گفتم:
"اگر پیراهنت راه راه نبود آن گونی گندم را روی گاریات ندیده میگرفتم و میگذاشتم بروی، ولی حالا دیگر نمیتوانم."»
رمان «هیس» در سال ١٣٧٨ منتشر شده است و جایزههایی را از آن خود کرده. گفته میشود که کاتب شخصیتی خجول و گوشهگیراست. میتوان او را نویسندهای پست مدرن دانست. بدون شک او از آن دسته نویسندگانی است که در آینده از اهمیت بیشتری برخوردار خواهند شد. برای آشنایی بیشتر با او به ویکی پدیا مراجعه کنید.