در حین خوندن مجموعه زندگی عزیز از آلیس مونرو (برنده نوبل ۲۰۱۳) به یکی دو پاراگراف زیبا البته به نظر خودم برخوردم

در حین خوندن مجموعه زندگی عزیز از آلیس مونرو ( برنده نوبل 2013) به یکی دو پاراگراف زیبا البته به نظر خودم برخوردم.
- البته جکسون می‌دانست، کتاب‌ها به این دلیل موجود دارند که مردم می‌نشینند . آنها را می‌خوانند آنها یک باره ظاهر نمی‌شوند اما چرا؟پرسش این بود. آنجا کتابهایی بود که مربوط به گذشته بودند، تعداد زیادی کتاب وجود داشت. دوتا از آنها را در مدرسه خوانده بود. یک آسمان دو شهر و هاکلبری فین. هر دوی آنها به زبانی نوشته شده بود که هر چند به طریقی متفاوت اما شما را فرسوده می‌کرد و این قابل درک بود. آنها در گذشته نوشته شده بودند. آنچه برای جکسون معما شده بود، گرچه تمایلی به فاش کردن آن نداشت این بود که چرا هیچ کس نمی‌خواهد بنشیند و در زمان حال چیزی بنویسد. (ص
218 )
- آخرین بعد از ظهر قبل از رفتن جکسون آنها در آشپزخانه کلیسا نشسته بودند. در آنجا تصویری از شاه جرج ششم وجود داشت. آن روزها این تصویر را همه جا می‌شد دید و نوشته زیر آن: « و من به مردی که کنار دروازه سال ایستاده بود گفتم: مشعلی به من بده می‌خواهم به سلامت وارد دنیای ناشناخته شوم و او پاسخ داد، وارد دنیای تاریکی شو و دستانت را در دست خدا قرار بده. این برای تو بهتر از مشعل و ایمن‌تر از یک راه شناخته شده است.» (ص248)
Bahar parsa