مادرم که مرد در درونم گریه کردم، ولی حتی قطره اشکی هم نریختم

مادرم که مرد در درونم گریه کردم، ولی حتی قطره اشکی هم نریختم. از محل مرده سوزخانه که در می آمدم چشمم به دودکش افتاد که دود می کرد. مادرم نرم و زیبا راهی آسمان ها بود... یک ماه بعد که خاکستر مادرم را رسما تحویل گرفتم ظرف خاکستر را نزد دایی ام، به باغ او و به کنار برجک سوزنبانی، که در باغ به پا کرده بود، بردم و دایی ام به دیدن ظرف خاکستر ندا داد: «خواهرکم، عاقبت به خانه برگشتی؟»... تابستان که شد و دایی ام داشت خاک باغچه ترب های سبز را بیل می زد به یاد خواهرش افتاد که چقدر ترب سبز را دوست داشت و رفت و ظرف خاکستر را آورد و درش را با کمپوت بازکن باز کرد و خاکسترها را بر کرت ترب سبز ریخت و بعد، فصلش که شد این تربها را کندیم و خوردیم.

قسمتی از کتاب تنهایی پر هیاهو
بوهمیل هرابال