داستانک/ matikandastan طلا. رضا رضوانی بروجنی

داستانک/ matikandastan@
دندان طلا
رضا رضوانی بروجنی

دو سربازی که به طور شگفت انگیزی هم هیکل و هم قد بودند ،متهم را به کنار دیوار آوردند و خبر دار ایستادند.
متهم ،نگاه معنی داری به ده سربازی که به خط روبرویش ایستاده بودند انداخت وبعد انگار که سر ذوق آمده باشد با نگاهی ویژه به سرهنگ ،که مسوول آتش بار بود پوزخند ی زد و اندکی بعد ،شجاعانه از زدن چشم بند امتناع کرد.
سرهنگ دستش را بالا برد و بعد ازخواندن حکم، توسط زنی که فقط صدایش شنیده می شد فرمان آتش را صادر کرد…
انگار چند ثانیه قبل از اداشدن کامل فرمان آتش -بی صبرانه همه جز یکی به متهم شلیک کردند و او- سرباز سمت راستی من بود . ( احتمالن رقت قلب ، ترس یا چیزی شبیه به این باعث شد ه بود که از فرمان آتش سر باز زند. )
متهم تا با سر به زمین افتاد ،سرباز سمت راستی من با عجله به سمت اش رفت ودر چشم بهم زدنی، دندان ها ی طلایش را چید...
@matikandastan