حرفهای یه راننده تاکسی به علیرضا:. یواش یواش همه چیز داره برام روشن میشه

حرفهاي يه راننده تاكسي به عليرضا:
يواش يواش همه چيز داره برام روشن ميشه. حتي وزن كارها رو هم ميتونم حس كنم. مثل رانندگي توي تاريكي در كوهستان ميمونه؛ فقط بايد نگاه ت رو به جايي بندازي ك نور ماشين روشن كرده. به همون چندمتر جلو ماشين. به چپ و راست جاده نبايد نگاه كني. بايد فرمان رو بچسبي و فقط به چندمتر جلوي سپر نگاه كني. با كسي نبايد حرف چيزي بزني. به چيزي نبايد گوش بدي. آن پخش لعنتي ماشين رو هم بايد خفه ش كني تا حواست رو پرت نكنه. به مزخرفات راديو هم نبايد گوش بدي. بايد هرچي توي اون خراب شده ي پايين كوه ميگذشته فراموش كني. اگه اينطور ادامه بدي يواش يواش پيچهاي سخت خودشون رو نشونت ميدن و هيچ خطر هم در كار نيست اما اگه بخواي به فكر چيزاي ديگه باشي خب معلومه كه هيچ غلطي نميتوني بكني. يا مي افتي ته دره و يا ميكوبي توي كوه. خب نميگم من غلطي كرده ام اما ديشب وقتي داشتم ميرفتم طرف خونه، توي عباس آبادزني گفت الهيه و زدم روي ترمز. انگار كسي به من گفت مواظب باش. مواظب زنه باش. زنهجلو سوار شد و تا توي بلوار ميرداماد حرفي نزد. اونجا بود ك گفت مرده شو همه ي دنيا و آدمهاي كثافتش رو ببره. گفت دلش ميخواد يه مرد پيدا بشه و گوش تا گوش سرش رو ببره و راحتش كنه. من چيزي نگفتم . تعجب هم نكردم چون از اين جور مسافرها زياد ديده بودم. توي بزرگراه مدرس كه پيچيدم گفت دوسال پيش شوهرش به او گفته ميخواد بره سفر و معلوم نيست كي برميگرده. گفت شوهره يه لات بي سر و پا بوده و الان دوساله كه او و سه تا بچه ش رو توي جهنم بي دروپيكر رها كرده. گفت مطمئنه كه ديگه اون عوضي برنميگرده. بهش گفتم اگه اين حرفا رو براي اين ميزنه ك كرايه نده من كرايه اي نميخوام. گفتمش دارم ميرم خونه و براي رضاي خداوند حاضرم او رو هرجا كه بخواد برسونم. گمونم ميخواستم كار خوبي كرده باشم.يعني در اون لحظه به حرفهايي ك زده بودي فكر كردم و به خودم گفتم: عباس! حالا وقتشه. پرسيد: گفتي واسه چي اين كارو ميكني؟ گفتم: براي رضاي خداوند. بعد يهو ريسه رفت. اونقدر بلندبلند خنديد كه پيشوني ش خورد به داشبورد ماشين. گفتمش فكر نميكنم حرف خنده داري زده باشم. گفت: اتفاقا خيلي هم خنده دار بود. واقعا ك خنده دار بود. چطوره به اون خداوندت بگي از توي آسمونش چندتا اسكناس سبز واسه اين بيچاره بفرسته پايين. مشكل من و سه تا توله م با بخشش صنار كرايه حل نميشه جوون... بعد چادرش رو انداخت روي شونه ش و گفت: ببينم تو نميخواي امشب خوش باشي؟ اينطوري بهتره.. هم تو خوش بگذرون و هم من چندتومن گيرم مياد گمونم اينطوري خداوندِ تو هم راضيِ راضي باشه. قبوله؟
توي يه فرعي پيچيدم و گفتم تو تاحالا چيزي در مورد خداوند شنيدي؟
آينه كوچكي از توي كيفش بيرون آورد و خودش رو توش برانداز كرد و گفت: يه چيزايي شنيده ام اما چيز زيادي نديده ام اما اون نسناس گمونم هيچي نشنيده باشه. منظورم شوهرمه. خيليها رو ميشناسم كه هيچي از خداوند نشنيده اند. گمونم خداوند هم چيز زيادي از من نشنيده... بعد شيشه ماشين رو پايين آورد و گفت: اگه شنيده بود كه لابد من رو زير دست و پاي اون بي صفت رها نميكرد. اگه شنيده بود كه واسه يه لقمه نون مجبور نبودم هرروز به بچه هام دروغ بگم ك دارم ميرم خريد..
كنار خيابون ماشين رو نگه داشتم و توي جيبهام رو گشتم و هرچه تا اون وقت كار كرده بودم گذاشتم توي دستش. گفتم خيال كن خداوندِ من از توي آسمونش اينها رو انداخته پايين...مثل كسي ك جن ديده باشه چندلحظه به من نگاه كرد و بعد پولها رو قاپيد. از ماشين پياده شد و زل زد تو چشمام. اشك تو چشماش جمع شده بود. قبل از اين كه در رو ببنده گفت: از طرف من روي ماهِ خداوند رو ببوس!

#روي_ماه_خداوند_را_ببوس_مصطفي_مستور