پدر گفت: «گفتم چی می‌خوانی؟» چشم‌هاش را کوچک کرد و از همان‌جا که ایستاده بود اتاق را دور زد

پدر گفت: «گفتم چی می‌خوانی؟» چشم‌هاش را کوچک کرد و از همان‌جا که ایستاده بود اتاق را دور زد.
آیدین گفت:«بابا‌گوریو»
پدر آهسته گفت: «این بابا‌گوریو چی هست؟»
انگشت آیدین هنوز لای کتاب بود و بقیه انگشت‌هاش می‌لرزید. گفت: «زندگی یک پیر‌مرد»
پدر گفت: «کی هست؟»
آیدین گفت: «بابا‌گوریو»
من خندیدم. پدر گفت: «خفه» و به آیدین گفت: «این بابا فلان چه کاره است؟»
«ورمیشل می‌سازد»
«چی؟»
«ورمیشل»

برشی از سمفونی مردگان:
عباس معروفی
@matikandastan