داشتم نامه‌ی بی اهمیتی می‌نوشتم ,پس چیزی که می‌خواهم بیانش کنم نه از یک ذهن مغشوش بیرون تراویده بود و نه می‌توانست یک رویا باشد ,چ

داشتم نامه ی بی اهمیتی می نوشتم ,پس چیزی که می خواهم بیانش کنم نه از یک ذهن مغشوش بیرون تراویده بود و نه می توانست یک رویا باشد ,چون چند لحظه قبلش اسیر مگس سمجی شده بودم که با وزوز کنار گوشم مدام اذیتم میکردم :مثل پیر ناشنوایی که کند و دشوار چیزهای طاقت بری را زمزمه کند ,و تازه روز بعد از این ماجرا هم جسدش را در درپوش جوهر دانی که تابوتش شده بود,یافتم.


از کتاب :بونویلی ها
نوشته های سوریالیستی بونویل