ماهی می‌خواست داد بزند، ولی انگار یک تکه نان توی گلویش گیر کرده باشد، سرفه‌اش گرفت

ماهی می خواست داد بزند، ولی انگار یک تکه نان توی گلویش گیر کرده باشد، سرفه اش گرفت. ظریفا همانطور شنا می کرد، می خندید و دور می شد. ماهی انگار توی آب افتاده وآب راه نفسش را بسته بود. آرام لبهایش را از هم باز کرد و گفت: « آ...ب» صدایش موج می خورد و هی می رفت. ظریفا دورتر می شد. آب دریا فواره کرد و ظریفا توی موج گم شد. ماهی که می دید نمی تواند کاری برای ظریفا بکند، گریه کرد. قطره های اشکش که به سطح آب دریا می خورد، موج درست می کرد و خاطره یِ ظریفا را با خودش می برد. ماهی توی آب تنها مانده بود. به خورشید نگاه می کرد که سرخ شده بود. چیزی از دل خورشید به سمت ماهی می آمد. دور بود و جز سایه ای از جسمی که روی آب مانده، چیزی دیگر معلوم نمی شد. ماهی خوشحال شد. با خودش فکر کرد که ظریفاست که روی آب دراز کشیده و دارد به سمتش می آید. سایه هر چه نزدیکتر می شد، به هیکل آدمیزاد شبیه تر می شد. ماهی دستش را بلند کرد و داد زد؛ ظریفا.

سایه بلند شد و روی آب ایستاد. برگشت. ماهی که فهمید سایه، مرد است جیغ کشید. مرد چیزی می گفت که توی صدای جیغ های ماهی گم می شد. فرخ لیوان آب بدست بالای سر ماهی ایستاده بود. ماهی از فرخ ترسید. می خواست جیغ بزند که فرخ گفت:« چیه؟ چی شد آبجی جون؟!» ماهی خودش را کنج تخت جمع کرده بود. فرخ گفت:« آب می خواستی، آوردم... چرا ازم می ترسی؟» ماهی لیوان آب را گرفت. فرخ گفت: « باز که بو گرفتی! می خوای ببرمت حموم؟» ماهی لیوان را سر کشید و گفت: « نه... خودم میرم» فرخ نشست لب تخت ظریفا. گفت: « دوش گرفتی، حاضر شو... میخوایم بریم بازار، میوه بخریم... امشب مهمون داریم» ماهی گفت: « تو رو خدا به شوهرت بگو دست از سر ما برداره خواهر! من شوهر نمی خوام... آخه چطوری بگم؟»

فرخ بلند شد و گفت: « پاشو! خودتو توی آینه نگاه کن... پیر شدی دختر! چهار روز دیگه که برو رویی ازت نمونه، کسی دیگه نمیاد در این خونه رو بزنه» ماهی بلند شد و لیوان را داد دست فرخ، گفت: « جهنم! دنیا که آخر نمی شه» فرخ که توی درگاهی رسید، برگشت. گفت: « بچه بازی در نیار، تو باید الان با بچه هات سر و کله می زدی... خدا بگم چکارشون کنه که خونه نشینت کردن؟!»


پاره ای از رمان چهار زن. محمد اسماعیل حاجی علیان. نشر آموت. تهران. 1393http://Telegram.me/anjomane_dastani_rahtaab