سیاوش سپاه را خواند و طلایه به‌سوی گنگ فرستاد

سیاوش سپاه را خواند و طلایه به‌سوی گنگ فرستاد . بعد از مدتی طلایه آمد و گفت که افراسیاب با سپاهی فراوان از دور می‌آید . از سوی گرسیوز فرستاده‌ای آمد که سخنان من را شاه نپذیرفت. سیاوش گفتار او را درست پنداشت . فرنگیس به او گفت : به فکر ما نباش و فرار کن که من تو را زنده می‌خواهم . سیاوش گفت : دیگر زندگی من سرآمدِ . بالاخره همه می‌میرند . اکنون تو پنج‌ماهه آبستن هستی و به‌زودی فرزندی به دنیا می‌آوری که شهریاری نامدار می‌شود پس نامش را کیخسرو بگذار . اکنون افراسیاب مرا بی‌گناه سر می‌برد و من غریبانه می‌میرم و تو را به خواری می‌برند پس باید پیران تو را با خواهش از پدرت بخواهد و تو در خانه او فرزندت را به دنیا می‌آوری و مدتی نمی‌گذرد که خسرو جهان را در نفوذ خود درمی‌آورد . از ایران شخصی پرمایه به نام گیو تو و پسرم را به ایران می‌برد و بعد کیخسرو به خونخواهی من به توران حمله می‌برد و همراه رستم توران را با خاک یکسان می‌کند .
پس‌ازاین سخنان سیاوش به فرنگیس گفت : من دیگر باید بروم . تو سعی کن با سختی‌ها بسازی .
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده خویشرا بشکری
فرنگیس صورت می‌خراشید و موی می‌کند و به سیاوش آویخت و گریه می‌کرد . سپس سیاوش شبرنگ بهزاد را آورد و افسارش را باز کرد و به او گفت : برو و با کسی دمساز مشو تا وقتی‌که کیخسرو بیاید و تو را ببرد . پس سر بقیه اسب‌ها را برید و هرچه از تاج و تیغ و کلاه و کمر و گرز همه را سوزاند و به‌سوی سپاه توران رفت و با خود گفت گرسیوز راست می‌گفت .
ایرانیان به سیاوش گفتند: چرا ما صبر کنیم تا ما را بکشند ؟ سیاوش گفت : من ننگ دارم که با شاه بجنگم. سپس به افراسیاب گفت : چرا با سپاه به جنگ من آمدی؟ گرسیوز گفت : تو چرا با زره نزد شاه آمدی ؟
سیاوش گفت : ای زشت‌خو با سخنان تو بود که به بیراهه کشیده شدم سپس به شاه گفت : خون مرا مریز و به بی‌گناهان ستم مکن و به حرف‌های گرسیوز دل نده . گرسیوز به شاه گفت : چرا باید با دشمن گفت‌وشنود کنیم ؟
افراسیاب به لشکر گفت که جنگ را شروع کنند . سیاوش به یارانش گفت : نجنگند پس همه سپاهیان ایران کشته شدند . سالار توران گفت که سر سیاوش را از تن جدا کنند . سپاه به او گفت : از او چه دیدی ؟ ای شاه او جز نیکویی چه کرده است ؟ پیران برادر جوانی به نام پیلسم داشت که او به شاه گفت که عجله مکن که ممکن است پشیمان شوی چون عجله کار شیطان است. او شایسته تاج‌وتخت است . پدرش شاه است و رستم او را پرورده . به یاد بیاور نامداران ایران را که به کینخواهی خواهند آمد . افرادی نظیر گودرز و گرگین و فرهاد و طوس و علاوه بر آن‌ها رستم پهلوان و برادر سیاوش فریبرز و بهرام و زنگه شاوران و گستهم و گژدهم و زواره و فرامرز و زال همه به خونخواهی سیاوش می‌آیند و من و امثال من نمی‌توانیم در برابر آن‌ها ایستادگی کنیم .صبر کن تا پیران بیاید و با تو صحبت کند .
افراسیاب نرم شد ولیکن گرسیوز گفت : نباید به سخنان این جوان خام گوش دهی . افراسیاب گفت : من با چشم خودم گناهی از او ندیدم ولیکن ستاره‌شمار گفت اگر او را بکشم توران تباه می‌شود . نمی‌دانم عاقبت چه می‌شود . فرنگیس درحالی‌که صورت می‌خراشید دوان نزد شاه آمد و با رخی خونین به سر خاک می‌ریخت و به شاه گفت : چرا می‌خواهی مرا خاکسار کنی ؟ او را بی‌گناه مکش . او جز نیکی چه کرده است؟ به من ستم مکن . سرانجام همه خاک است . به سخنان گرسیوز بدگمان گوش مده که اگر چنین کنی تا زنده‌ای مورد نفرت عموم خواهی بود . آیا نشنیدی چه از فریدون به سر ضحاک آمد ؟ یا منوچهر با سلم و تور چه کرد ؟ اکنون کاووس زنده است و زال و رستم و گودرز و بهرام و زنگه و گیو و طوس و گستهم و گرگین و خراد و رهام و شیدوس همه به خونخواهی او خواهند آمد . گرسیوز تو را فریب داده . من ای پدر به تو امید داشتم و تو با من ستم می‌کنی .
وقتی شاه سخنان دخترش را شنید جهان پیش چشمش سیاه شد و دلش سوخت و به او گفت : برو تو چه میدانی من چه خواهم کرد . پس با زور او را بردند و زندانی کردند .
گرسیوز به گروی اشاره کرد و او سیاوش را به زمین زد . سیاوش به پروردگار ناله کرد که : از نژاد من کسی را برانگیز تا انتقام خون مرا از آنان بگیرد . سپس سیاوش پیلسم را دید و به او گفت : سلام مرا به پیران برسان و بگو گفته بودی که با صدهزار سوار به یاریم می‌آیی و اکنون من یاوری در اینجا نمی‌بینم.
گرسیوز خنجری آبگون به گروی داد و او بی‌شرمانه سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون سیاوش گیاهی رویید که اکنون نیز می‌توان آن گیاه را دید که نامش " خون اسیاوشان " است . همه گروی را نفرین کردند .