پیک آخر. داستان کوتاهی از قاسم کشکولی.. همین دیروز

پیک آخر
داستان کوتاهی از قاسم کشکولی

همین دیروز.
توی میخانه ای که نداریم،
با دوستان قدیمی ای که نبودند،
پشت دود غلیظ دلتنگی نشسته بودم.
پیک دوم و سوم و... سرم که گرم شد، دستی روی شانه ام نشست. برگشتم ببینم صاحب دست...
گفت
اجازه هست؟
گفتم
تنها نیستم! میبینی که!
و به دوستان قدیمی ام اشاره کردم.
گفتم
باید از آنها هم اجازه بگیری!
گفت
نگران آنها نباش، مرا نمی بینند.
و نشست.

پیک دوم و سوم و... سرش که گرم شد وقتی نگاهم کرد همه اندوه خاطرات یک میخانه قدیمی را توی چشم هایش دیدم.
گفت
برای گرفتن جانت آمده بودم، اما از تکرار این همه مرگ خسته شدم.
گفت
دلم میخواهد یکی جان مرا بگیرد.
و رفت.

سرم را، رو به سمتی که غریبه میرفت چرخاندم و به صدای بلند گفتم :
من همیشه همینجام. هر وقت دلتنگ شدی بیا پیکی بزنیم.
و آخرین پیکم را که نبود، با دوستان قدیمی ای که نبودند بالا رفتم
_______
از مجموعه زیر چاپ " قرارداد عاشقانه ترکمانچای "