برنارد وارد کافه شد، یک لحظه زیر نگاه‌های کنجکاو چند تا مشتری که زیر چراغ‌های از ریخت افتاده‌ی نئون نشسته بودند، تاملی کرد و بعد ب

برنارد وارد کافه شد، یک لحظه زیر نگاه های کنجکاو چند تا مشتری که زیر چراغ های از ریخت افتاده ی نئون نشسته بودند، تاملی کرد و بعد با عجله بطرف صندوقدار رفت. صندوقدارها را همیشه دوست داشت، زنان چاق و چله، و محترمی که سرشان توی لاک خودشان است، و فقط صدای جیرینگ جیرینگ پول و یا ضربه زدن به کبریت است که آنها را به خودشان می آورد. زنِ صندوقدارِ اخمو ، با نگاهی حاکی از خستگی، سکه ای به او داد. ساعت تقریبا چهار صبح بود. جعبه ی تلفن کثیف وگوشی آن هم خیس بود. شماره ی جوزی را گرفت. تمام شب را توی پاریس راه رفته بود، تا به اندازه ی کافی خودش را خسته کند که بدون هیچ هیجان و احساسی به او زنگ بزند. اما چه معنی دارد که آدم در چنین ساعتی به یک دختر زنگ بزند. معمولا جوزی رفتارهای بد او را به رویش نمی آورد، اما این کار خود به خود نشانه ی نوعی مزاحمت بود؛ و برنارد آن را کوچک به حساب می آورد. او عاشق جوزی نبود، اما می خواست بداند که الان جوزی چکار داشت می کرد، و این فکر در تمام طول روز آزارش می داد. تلفن زنگ خورد و صدای خواب آلود مردی از آن طرف گفت: 'الو'، و بعد، تقریبا بطور ناگهانی، جوزی پرسید: 'کیست؟'

رمان "بی سایگان"؛ اثر فرانسواز ساگان؛ برگردانِ پارسیِ علیرضا دوراندیش؛ نشرنون @matikandastan