📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
📚 …عکس میانداختم مگر کور بودی؟ دستهایش را به هم مالید و کوشید خودش را نگه دارد
#وسواس📚
#قسمت_دوم
عکس میانداختم مگر کور بودی؟ نه سبیل داشتم، نه کلام داشتم، نه کتم این ریختی بود.
عکاس به تنگ آمده بود. دستهایش را به هم مالید و کوشید خودش را نگه دارد. مؤدبانه و شمرده جواب داد:
ـ اینها همه درست، همه حرف حسابی، من هم قبول دارم. والله تقصیر این شاگرد خرفت احمق منه که اینها را به هم ریخته، شمارههاش را به هم زده والا اول بار بیمعطلی تقدیمتان میکردم، اینهمه هم حرف و مرافعه نداشت. اما من تمام تعجبم از اینه که چطور این سه عکس شبیه شما است. درست مثل اینکه خود شمائید. حالا نمیدانم مال شما است یا مال آدم دیگری شبیه شما… نمیدانم عکس اصلی شما چطور شده… آخر چطور شده… آخر چطورشما قیافه خودتان را تشخیص نمیدهید؟
ـ مگر شما تشخیص میدهید که من بدهم؟
ـ چرا ندهم؟ الان یک عکس از من نشان بدهید، مال هر وقت باشه، فوراً میگم از منه یا نیست. متعجبم…
ـ متعجبی؟ مگر واجبه تمام مردم دنیا عکسشان را تشخیص بدهند؟ حالا تو عکاسی، کارت اینه. کدام مرغی تخم خودش را تشخیص میدهد؟ ببین چطور مردم را گول میزنند… سه چهار روز منتزشان میکنند، از کار و زندگی بازشان میکنند، بعد هم این جور جواب میدهند…
عکاس نزدیک بود به گریه بیفتد. از جیبش آینهای درآورد و داد به او:
ـ این کار که دیگر آسانه. بببین! ببین شکل عکسها هستی یا نه؟
او آینه را گرفت و در آن نگاه کرد. بعد همانطور که آینه در دستش بود نشست روی صندلی. زیر لب به تلخی زمزمه میکرد.
بعد ناگهان آینه را داد به عکاس و سرش را در دو دست گرفت و فشار داد. عکاس آهسته پرسید:
ـ دیدی؟
او بلند شد. باز رفت جلو میز. عکسها را برداشت و نگاه کرد و داد به دست عکاس. عکاس گفت:
ـ اگر بنشینی صاحبهای این عکسها همشان میآیند. بد نیست هم قیافههای خودت را بشناسی.
او رفت به طرف در:
ـ همش حقه بازیه. اینها هیچکدام عکس من نیست. معلوم نیست عکس حقیقی من چطور شده. ممکنه اصلاً عکس مرا نگرفته باشی. خاک بر سرتان با عکس گرفتنتان.
وقتی او رفت بیرون، عکاس مثل دیوانهها دور اطاق راه افتاد.
ـ خدایا، دارم دیوانه میشم. چطور خودش را نشناخت؟ چطور این عکسها همشان شبیه او بودند؟ نزدیکه… نزدیکه خودم را از پنجره پرت کنم پایین.
شاگردش آمد تو:
ـ یارو عکسهاش را گرفت؟ دیدمش میرفت تو عکاسخانه روبروئی.
#بهرام_صادقی
🎈📌📕📚📒
کانال کتابدونی
@ketabdooni