📖بریده کتاب/ طنز. آقای فروشنده به سر و وضعم نگاه کرد و گفت: «یک کم برات قیمته‌ها»

📖بریده کتاب/ طنز
@matikandastan

وارد لباس فروشی که شدم، یکی از شلوارها را نشان دادم و پرسیدم: « مِشه اینِ بیارین من بپوشم؟»
آقای فروشنده به سر و وضعم نگاه کرد و گفت: « یک کم برات قیمته ها»
پولش برام مهم نیست.
پس کو اول پولاتِ نشان بدی؟
پولم را که نشان دادم، فروشنده شلوار ارزانتری برایم آورد و گفت: اون به دردت نمخورد. این یکی بهتره
شلواری که برایم آورده بود کمی رنگ و رو رفته به نظر میرسید. برای همین پرسیدم: «ببخشین این رنگش نِمِره؟»
«نه این سه سال اینجا بوده ولی هنوز رنگش نرفته. تازه، نِگا جنسش چی خوبه. همچی لطیفه که هر کی مِبینه دلش مخواد به پارچه ش دست بزنه ببینه جنسش از چیه
گفتم: « خا آدم برای چی باید شلواری بخره که بقیه بخوان به پارچه ش دست بزنن ببینن جنسش چطوره؟»
«خا نذار کسی بهش دست بزنه»
«اگه تو صف نونوایی باشم و دستم نون داغ باشه چی؟»
آقای فروشنده بدون اینکه به این سوال منطقی جواب بدهد، در اتاق تعویض لباس را باز کرد و گفت: «ولی بپوشیش همچی خوش تیپ بشی که دیگه هیشکی به اون جوشِ روی دماغت نگاه نِمکنه»
وقتی رفتم توی اتاق، کم مانده بود سکته کنم. یک مارمولک که معلوم بود همسنِ همان کت شلوار رنگ و رو رفته است، روی دیوار آنجا نشسته بود. بی اختیار داد زدم. آقای فروشنده گفت:
«چی شد؟ برق گرفتت؟»
«نه یک مارمولک اینجایه»
فروشنده با تمسخر گفت: «همچی غیژ کشیدی فکر کردم اژدها دیدی»
شلوارم را درآوردم اما به جای اینکه آن را آویزان کنم، در دستهایم گرفتم تا مارمولک تویش نرود. محض احتیاط به فروشنده گفتم: «بیزحمت چراغِ خاموش نکنین تا هم من بتانم مارمولکِ ببینم، هم اون منِ ببینه و روم نیفته».
«باشه... از کلپاسه مترسی ها؟»
نه بیشتر از این مترسم یک وقت این مارمولکم دوست داشته باشه ببینن جنس پارچه شلوارم چطوره، ولی چون تاریکه نفهمه هنوز نپوشیدمش!

*بخشی از کتاب "آبنبات پسته ای" نوشته مهرداد صدقی؛ با کمی ویرایش
@matikandastan