📌داستان طنز. پینوکیو

📌داستان طنز
@matikandastan

📝مامانِ پینوکیو

محسن سرخوش: پینوکیو عروسکِ چوبی‌ای بود که "پیرمردِ تنهایی" به اسمِ پدرژپتو اونو درست کرد. عروسک به‌لطفِ "فرشته‌ی مهربونی" که دلش واسه تنهاییِ پدرژپتو سوخته بود جون گرفت و شروع کرد به حرکت کردن و حرف زدن، و بعد از یه‌سری ماجراهای عجیب‌غریب، فرشته‌ی مهربون پینوکیو رو تبدیل کرد به پسری واقعی.
پینوکیو اول خیلی از آدمِ واقعی ‌شدن خوشحال بود، اما کم‌کم دردسراش شروع شد. تو مدرسه، بچه‌ها دورَش می‌کردن و با خنده می‌گفتن: «هِی پینو! اگه مامان نداری پس از کجا به دنیا اومدی؟ نکنه ژپتوی پیر خودش تو رو زاییده!».
پینوکیو می‌تونست خیلی راحت بهشون دروغ بگه. مثلاً بگه مامانم مُرده، یا طلاق گرفته و از این جور حرفا. ولی وقتی فکرش رو می‌کرد که اگه دروغ بگه و باز دماغش دراز بشه چه افتضاحی به‌بار می‌آد، کلاً خفه‌خون می‌گرفت. وقتی چوبی بود و دروغ می‌گفت، گرچه آبروش می‌رفت، اما پدرژپتو با اَرّه اضافه‌ی دماغش رو می‌بُرید و همه‌چی روبه‌راه می‌شد. حالا اگه کسی دماغش رو می‌کشید از درد اشکش درمیومد، چه برسه به اَرّه!
گرفتاریا یکی‌دوتا نبودن... یه‌بار تو برگه‌ی نظرسنجی از معلّما نوشت: «معلم ریاضی مثل خوکِ چاقی است که خُرناس می‌کشد و بچه‌ها را با تَرکه سیاه‌وکبود می‌کُنَد». هرچند همه با نگاه‌کردن به هیکلِ خیکی و غبغبِ آویزون و دماغِ کوفته‌ای و صورتِ سرخِ معلمِ ریاضی حسابی خندیدن، ولی خُب، معلومه که پینوکیوی بیچاره از ناظم و مدیر و معلم ریاضی کتک مفصلی خورد.
یه‌دفعه هم دختری که پینوکیو می‌خواست باهاش دوست بشه ازش پرسید: «پییینو جونم! تو واقعاً از تهِ قلبت مَنو می‌خوااای؟» پینوکیو دست گذاشت رو قلبِش و فکر کرد، بعد دستش رو کرد تو جیبِ شلوارش تا جلوی آبروریزی رو بگیره. اول سکوت کرد، ولی چون دختره بدجوری خودش رو بهش چسبونده بود گفت: «راستش از تهِ قلبم نمی‌دونم، ولی از بابتِ این چیزی که الآن تو جیبِ شلوارمه شک ندارم که خیلی می‌خوامت». خدا رو شکر دختره با دوتا کشیده و چند تا فحشِ خواهرومادر (که خُوشبختانه پینوکیو هیچ‌کدوم رو نداشت) بی‌خیالِ ماجرا شد.
اینا فقط گوشه‌ی کوچیکی از بدبختی‌هایی بود که پینوکیو مجبور بود برای آدمِ واقعی بودن تحمل کنه. یواش‌یواش فهمید دروغ نگفتن معنیش این نیست که هرچی راسته رو بگه. بیشترِ وقتا کافی بود دربرابر خیلی چیزا سکوت کنه تا اتفاقی نیفته.
یه‌شب پینوکیو خواب بود که احساس کرد انگار کسی داره با چکُش تو فَکش می‌کوبه. با دردِ وحشتناکِ دندون از جا پرید و شروع کرد به جفتک انداختن و داد زدن. پدرژپتو که از سروصدا بیدار شده بود اومد و گفت: «چیزی نیست پسرم. الآن یه کاریش می‌کنم»، و رفت. پینوکیو کفِ دستش رو روی لُپش فشار می‌داد و داشت هفت جدوآبا فرشته‌ی مهربون رو فحش‌کاری می‌کرد، که پدرژپتو با یه اسپریِ بی‌حس‌کننده برگشت و گفت: «من هروقت دندونم درد می‌گیره از این می‌زنم».
دهنِ پینوکیو رو باز کرد و سه‌چهار تا فِس زد. در عرض چند ثانیه نه‌تنها درد از بین رفت، بلکه پینوکیو دیگه زبون و دهنش رو هم حس نمی‌کرد. اون شب پینوکیو راحت خوابید. فردا صبح که بیدار شد، فکری به سرش زد. اسپری رو برداشت و گذاشت تو کیفش. اگه پدرژپتو می‌فهمید، می‌تونست بگه از ترسِ برگشتنِ دندون‌درد اسپری رو برداشته. اگه نقشه‌اش می‌گرفت می‌تونست این دروغِ کوچولو رو مثل آب‌خوردن بگه. تو راهِ مدرسه، یه‌گوشه وایستاد و دو تا فِس اسپری زد رو دماغش. بعد با صدای بلند گفت: «من از الویس‌ پریسلی هم خوش‌تیپ‌تر و خوش‌صداتَرَم». هفت‌هشت ثانیه صبر کرد، بعد دست کشید به دماغش. وقتی فهمید دماغش همچنان با همون اندازه‌ی سابق سرِ جاش چسبیده، نیم‌متر به هوا پرید و داد زد: «آزاااد شدم...».
اون روز تو مدرسه چنان دروغای شاخ‌داری گفت که همه خیال کردن دیوونه شده. هر زنگِ تفریح که می‌خورد، می‌رفت تو توالت و دو‌سه تا فِس اسپری می‌زد به دماغش تا بتونه مثِ یه آدم واقعیِ درست‌وحسابی، راحت و بی‌دردسر دروغ بگه.
زندگیِ پینوکیو از اون روز به بعد عوض شد. دیگه می‌تونست مثِ بقیه آدما زندگی کنه. اول از همه خیلی راحت با شیرین‌زبونی از تنبیه‌های معلمِ ریاضی خلاص شد. بعد با چرب‌زبونی تونست مُخِ خوشگل‌ترین و پول‌دارترین دخترِ کلاس رو بزنه و چندسال بعد باهاش ازدواج کنه.
وقتی ازدواج کرد و به مواردِ دیگه‌ی استفاده از اسپریِ محبوبش پی‌برد، یه‌شب یهو از خواب پرید. روی تخت نشست. با کفِ دست محکم کوبید به پیشونیش و گفت: «اَک‌کِ‌هِی! ژپتوی مارمولک. خدا بیامرزت پیرِمرد، ولی تو از همون اول که من یادمه دندون‌مصنوعی داشتی لعنتی!»...
نتیجه‌ی اخلاقی: «هرگز به "پیرِمردهای تنها" و "فرشته‌های مهربان" زیاد اعتماد نکنید».
@matikandastan