به‌مرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر می‌شد

به‌مرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر می‌شد . روزی پیران نزد سیاوش رفت و به او گفت : بهتر است تو با شاه فامیل شوی . درست است که فرزند من همسر توست اما بهتر است تو با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کنی که ماهرویی با زلف‌های سیاه است و قد و بالایی چون سرو دارد . تو او را از افراسیاب بخواه اگر بخواهی من با افراسیاب صحبت می‌کنم . سیاوش گفت : من با جریره شادم و غیر از او کسی را نمی‌خواهم و دربند تاج‌وتخت نیستم . پیران گفت : من با جریره صحبت می‌کنم و او را راضی خواهم کرد . این کار به سود توست پس بپذیر . سیاوش گفت : اگر این کار لازم است پس هر کاری که باید بکنی انجام بده . مگرنه اینکه من دیگر به ایران نمی‌روم و کاووس را نمی‌بینم و دیگر راحت جانم رستم را نخواهم دید و بهرام و زنگه و دیگر بزرگان را نخواهم دید پس باید در توران خانه‌کنم و با سرنوشت بسازم. این را گفت و چشمان را پر از اشک کرد و آه کشید . پیران نزد افراسیاب رفت و گفت: سیاوش پیامی دارد و آن اینکه :ای شاه تو که چون پدری مهربان با من بودی آیا ممکن است دخترت فرنگیس را به من بدهی ؟ افراسیاب چشمانش پر از اشک شد و گفت:سال‌ها پیش ستاره‌شناسی به پدرم گفت : که شما نبیره‌ای خواهید داشت از نژاد تور و کیقباد که تمام شهرهای توران را تباه می‌کند .
چرا من درختی بکارم که بارش زهر است ؟ من او را همچنان گرامی می‌دارم و هر وقت خواست می‌تواند به ایران برود . پیران گفت : به سخن ستاره‌شناس کار نداشته باش . کسی که از نژاد سیاوش به وجود آید شهریار ایران و توران می‌شود و این دو کشور متحد می‌شوند . شاه گفت :هر چه تو بگویی می‌پذیرم چون تاکنون از تو بدندیده‌ام . پیران تعظیم کرد و برگشت. نزد سیاوش رفت و ماجرا را گفت و هر دو شادی کردند .
روز عروسی فرا رسید پیران تحف و هدایای فراوانی آماده کرد و نزد فرنگیس فرستاد و سپس او را نزد سیاوش آوردند . سیاوش نیز از دیدن صورت نیکوی فرنگیس خوشحال شد و هرروز مهرشان افزوده می‌شد . بعد از یک هفته افراسیاب هدایایی از اسبان تازی و گوسفند و جوشن و خود و گرز و کمند و دینار و کیسه‌های درم و پوشیدنی‌های بسیار را نزد سیاوش فرستاد و حکومت تا دریای چین را به او سپرد .