دیوانه‌ای به نام نوستالژی.. 🍃 …

دیوانه ای به نام نوستالژی

🍃



ولادیمیر نابوکف، که از اشرافزادگان روسیه بود، و بعد از انقلاب آن کشور مجبور به ترک وطن و اقامت در آلمان و سپس آمریکا شد، از بزرگ ترین نویسندگان قرن بیستم است. او نویسندۀ همان رمان مشهور لولیتاست که تا کنون دو بار هم به صورت فیلم در آمده. نابوکف با آن که موقعیت ممتازی در آمریکا پیدا کرد و به شهرت جهانی رسید، ظاهراً هیچ گاه نتوانست با غم جدا شدنش از روسیه، که فقط تا هفده سالگی آنجا بود، کنار بیاید. او در رمان¬هایی که نوشته بارها به آنجا باز می گردد. اولین و زیباترین آن ها هم در «ماری» اتفاق می افتد. رمانی که هم شرحی است از زندگی مهاجرانِ روسیِ مقیمِ برلین و هم سوگنامه ای است برای روسیه، که او آن را تمامیِ آن چیزهای خوب و عزیزی می بیند که برای همیشه از دستش رفته اند. برای همین است که «ماری» را هم کتاب بسیار عزیزی برای خود می داند. «به علتِ دور بودنِ غیرعادیِ روسیه، و به علتِ این که نوستالژی همراهی است دیوانه که تا زنده ای کنارت را ول نمی کند، و تو به رفتارهای جانکاهِ آن در ملأِ عام عادت می کنی، بدون هیچ احساسِ شرمی اعتراف می کنم که تعلقِ خاطرِ من به این کتاب با زخمی همراه است که در دلم احساس می کنم.»🌹


در این خیابان ها که اکنون به پهنای دریاهای سیاه و درخشنده هستند، و در این ساعتِ دیرهنگامِ شب که آخرین آبجوفروشی هم بسته شده، و یک مهاجر روس خواب را رها کرده و بدون کلاه، بدون کت، و فقط با یک بارانی، در جذبۀ نهان بینیِ خود راه می رود، در این ساعتِ دیرهنگام، دنیاهایی از آن خیابانِ پهن می گذشتند که کاملاً با همدیگر بیگانه بودند. دیگر یک عیّاش، یک زن یا صرفاً یک رهگذر نبود که می گذشت، بلکه هر یک دنیایی کاملاً مُجَزّا، هر یک کلیتی از شگفتی و بدی بودند. در طول یک خیابان، و کنار پنج آبریزگاهِ بشکه مانند، پنج درشکه ایستاده بودند: پنج دنیای خواب آلود و گرم و خاکستری رنگ در لباس درشکه چی ها، و پنج دنیای دیگر که روی سُم های دردناک در خواب بودند، و فقط خوابِ جُوی را می دیدند که با خِشّ و خِشِّ نرمی از گونی بیرون می ریخت.
در لحظاتی مثل این است که هر چیزی عمقِ بی پایان و افسانه ای می یابد، آنگاه که زندگی به نظر وحشتناک می رسد، و مرگ که جای خود دارد. و بعد که آدم دارد با قدم های سریع در شهر راه می رود، از میانِ اشک ها به چراغ ها نگاه می کند، یادِ باشُکوه و خیره کنندۀ خوشبختیِ گذشته را می جوید – که چهرۀ زنی است که بعد از سال ها دوباره سر برداشته است -، ناگهان عابری جلوِ او را می گیرد و با ادب می پرسد راه فلان و فلان خیابان از کدام سمت است. این را عابر با صدای عادی می پرسد، اما صدایی است که دیگر هرگز آن را نخواهی شنید...


«باید برایت عجیب باشد که با وجودِ نامه ننوشتنِ تو من دوباره برایت نامه می نویسم- اما باور نمی کنم، و نمی خواهم باور کنم، که هنوز هم نمی خواهی جواب نامه ام را بنویسی. علتِ نامه ننوشتنت این نیست که نخواسته ای بنویسی، بلکه این است که نتوانسته ای بنویسی، یا از این جور چیزها. لیووا، ببینم، این به نظرت خنده دار نمی آید. یادت هست یک بار به من گفتی دوست داشتنِ من زندگی تو است و اگر روزی نتوانی من را دوست داشته باشی زنده نخواهی ماند؟ بله. می بینی چطور همه چیز می گذرد؟ همه چیز تغییر می کند؟ دلت می خواهد همۀ آن چیزهایی که اتفاق افتاد دوباره برایت اتفاق بیفتد؟ فکر کنم امروز حالم خیلی بد است....

بهار است و بیامد فصلِ گل باز
برایت هدیه می آرم گلِ ناز
ولی دیری نپاید عمرِ این گل
به کوتاهیِّ رویا مانَد این ناز

شعر کوچک قشنگی است، اما شروع و پایانش به یادم نمی آید، و یادم نیست چه کسی آن را گفته. حالا باید منتظر نامه ات بمانم. نمی دانم چطور باید خداحافظی کنم. شاید دیگر تو را از دست داده ام. بله، فکر کنم از دست داده ام.»






عباس پژمان

۴ دی ١٣٩۴
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃