📌داستانک. جویس و گراس. ✒وحید حسینی ایرانی …دختره و پسره پشت میزی دونفره در حیاط کافه نشستند

📌داستانک
@matikandastan

📃مناظرۀ جویس و گراس
✒وحید حسینی ایرانی


دختره و پسره پشت میزی دونفره در حیاط کافه نشستند. با آن کوله‌پشتی‌ها و لباس‌های رنگ‌به‌رنگ به بعضی از این دانشجوهای هنر می‌مانستند. میزم چند قدمیِ آنها بود و طوری نشسته بودم که به نیم‌رخ هر دو اشراف داشتم. به روبه‌رو که زل می‌زدم، نگاهم از وسط نگاه‌های عاشق‌کُش‌شان به هم‌دیگر می‌گذشت. حرف‌هاشان را به راحتی می‌شنیدم؛ انگار یکی از فاصلۀ دوسه متری با خود من حرف می‌زند و می‌خواهد خاطرش جمع شود که صداش را می‌شنوم. دل و قلوه رد و بدل می‌کردند و با حرف‌های صدتا یک‌غازشان آتش حسرت مرا هم تند می‌کردند. میز من هم دونفره بود، اما تنها بودم. خونسرد و آهسته لیوان گندۀ چایی را می‌نوشیدم. چشم‌به‌راهِ دوستِ شاعری، نقاشی، فیلمسازی بودم که از راه برسد و هم‌صحبتم شود.
دختره عشوه می‌آمد و از خوشگلی‌اش تعریف می‌کرد که توی دانشگاه‌شان تک بوده و با وجود کلی خواهان حالا افتخار داده و در تیررس نگاه عاشق پسره جا خوش کرده است. پسره هم گنده می‌آمد که قصد دارد ماه‌عسل دختره را ببرد آمریکای لاتین و دو سه ماه بگرداند؛ اسپانیایی‌اش که کارراه‌انداز است و فقط خدا کند پرتغالی را هم فوت آب شود.
توی بچه‌های کافه هم زیاد دیده بودم که شیرین‌وفرهادبازی راه بیندازند، اما ردخور نداشت که قبلش و لابه‌لاش و بعدش اسم چهارتا فیلم، رمان، شاعر، قطعۀ موسیقی را به زبان می‌آوردند.
چاییِ لیوانیِ دومم هم تمام شد، اما هنوز سروکلۀ کس دیگری پیدا نشده بود. یک ساعتی می‌گذشت و آن دو تا کفتر نر و ماده هنوز داشتند روی کله‌هاشان حباب می‌ساختند. طی یک ساعت جز دو تا کاپوچینو چیزی سفارش نداده بودند. یکی از ویژگی‌های کافه هم که این بود که نشستن در آن محدودیت زمانی نداشت. در این مدت دریغ از یک جملۀ خوراکِ هنرمندجماعت، حتی یک کلمۀ دلخوش‌کنک. دلم می‌خواست دختره دست‌کم چیزی می‌پراند که بتوانم تصور کنم، وقتی آخر سر آن توله‌سگ با او حرفش می‌شود و دختر را تنها می‌گذارد تا او پیشانی به میز بچسباند و زارزار سانتی‌مانتال‌بازی دربیاورد، می‌نشینم کنارش و دلداریش می‌دهم.
دیگر ناامید شده بودم و می‌خواستم پیش از سر رسیدن گردانندۀ کافه برای نظرخواهی از کیفیت دو لیوان چایی که خورده بودم، پا شوم بروم. یک‌باره، انگار داشتم دیالوگی از فیلمی سوررئال می‌شنیدم، اسم جویس و گراس به گوشم خورد. البته یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید تا بفهمم بحث دوبلینی‌ها و اولیس، طبل حلبی و موش و گربه نیست؛ دختره سفارش یک لیوان جویس پرتقال داد؛ پسره هم برای اولین بار در آن شب مزخرف، دست کرد توی کوله‌اش و دو نخ سیگار در آورد و گفت که بیا گراس بکشیم. گفتم که؛ به بعضی از این دانشجوهای هنر می‌مانستند.

📒آناناس(داستان‌های خیلی کوتاه)
✒وحید حسینی ایرانی
📎نشر نون

📢در نمایشگاه کتاب تهران در غرفه نشر نون چشم به راه شماییم: آناناس را به یاد داشته باشید...
@matikandastan