/داستانک. 📃صندلی قرمز. ✒شرمین نادری

@matikandastan /داستانک
📃صندلی قرمز
✒شرمین نادری

صندلی تابی قرمزرا خاله خانم ازخارج آورده بود ، چهل سال پیش و از جانش بیشتر دوستش داشت .ما را هم دوست داشت البته ، چون تا یادم هست بی اجازه و خبر می نشستیم روی صندلی قرمزش و آن دنده سبک را می کشیدیم بیرون و چنان با سرعت و سبکی تاب می خوردیم انگار که هرلحظه می خواهیم به سقف برسیم یا چه می دانم در پروازی آزمایشی از پنجره بیرون بپریم .بعد اما صدای غرو بد اخلاقی بزرگترها که بلند می شد، دندۀسنگین صندلی را بیرون می کشیدیم و با کلی ژست و قیافه دوباره سوارش می شدیم و سنگین سنگین چنان تاب می خوردیم انگار سوار فیل های سفید پادشاهان شرق دور شده ایم و با سندباد بحری عازم سفر اکتشافی هستیم .خاله خانم هم همین دنده سنگینش را دوست داشت ،عمری کارش همین بود ،چایی دم می کرد ، گل ها را آب می داد و برای پرنده های پشت پنجره دانه می ریخت و بعد سنگین سنگین می نشست روی صندلی قرمز مخملیش و پایش را می گذاشت روی آن تکه ای که برای راحتی پا از زیر صندلی دراز می شد و دنده سنگین را بیرون می کشید از گوشه سمت چپ صندلی و بعد می رفت توی خیالات خودش .بارها دیده بودیمش که ساعت ها همین طور بی صدا تاب می خورد ،مثل وقتی که کوچک بود و روی تاب طنابی قشنگی می نشست که پدربزرگم از آلاچیق چوبی خانه آویزان کرده بود . به قول خودش خانه خیابان نخستین ، کنار حوض ، روبروی در حیاط ، همان جا که منتظر پدر بزرگم می ماند که از سرکار برسد و با خودش آبنبات قیچی و حلوارده بیاورد .این جور وقت ها ، وقت هایی که یاد حلورده های شیرین قدیمی می افتاد ، آب دهانش را قورت می داد با سر و صدا و بعد می خندید و غرغرکنان می گفت : من قند دارم ،قند و بعد می زد به شعری و می خواند که مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن /علف میاور پیشم منه نیم حیوان! این را هم لابد به زن دایی بزرگه مهربانمان می گفت که متخصص خوراک های گیاهی و پرهیز بود و از خوراک های بی مزه سالمش سفره های رنگین می انداخت و دل خاله را خون می کرد .خاله اما خودمانیم تا همان روزهای آخر از شیرینی و قندش نمی گذشت ، همان طور که از صندلی شکسته قرمزش هم نمی گذشت ، بی ترس تاب می خورد شیرینی گوشه لپش می گذاشت و می گفت: مرا به قند و شکر های خویش مهمان کن و هی تاب می خورد و هی می خندید .زن دایی در عوض اما حرص می خورد ، نهار و شامش نان و پنیر بود و شیرینی و شکلات را ممنوع کرده بود و این قدر کم می خورد که خیال می کردی با باد هوا زنده است ، بعد هم طوری از این طرف به آن طرف می دوید و هی دستمال می کشید و هی درست و راست می کرد که اصلا کاری نمی ماند برای خاله که انجام بدهد.خاله هم از خدا خواسته دنده سنگین را کشیده بود ،روی صندلی جلوی تلویزیون نشسته بود و هی شعر می خواند ،به دخترها می گفت گل قیز ، به پسرها می گفت شازده پسر ، همه ما را هی صدا می کرد پای صندلیش و وادارمان می کرد شعرهای کتاب فارسیمان را از بر بخوانیم و بعد هم یواشکی از آن جیب کوچک صندلی قرمز شکلات و آبنبات بیرون می کشید و توی مشتمان می گذاشت و می گفت : یکی اومده دم در و ما هم می پرسیدیم کی که می گفت بترکی و خودش می افتاد به خنده و از توی جیبش مشت مشت قند و شکلات و حلوا ارده می افتاد بیرون ،انگار نه انگار قندش بالا بود و انسولینش شده بود روزی دوبار و صندلی قرمز داشت زیر اضافه وزنش کج و کوله می شد .برای خودش عمری همین طور خوش بود ،انگار زمان یک جور دیگری برایش می گذشت واتفاق ها یک جور دیگری می افتادند و غریبه ای پشت در منتظر بود که بترکی نبود و توی دستش یک جعبه شیرینی خامه ای بود و کلی شکلات و قیسی و بادام .
لابد همان غریبه ای که آمد و دنده را سبک کرد و خاله را از پنجره پرواز داده به شهر قند و شیرینی و آن صندلی قرمز را خالی گذاشت.
@matikandastan