چهارشنبه شب تصمیم گرفتم توی شهر بمانم. فقط نه تنهایی

چهارشنبه شب تصمیم گرفتم توی شهر بمانم. کمکی پول داشتم و تصور کاملا روشنی از این که چه طوری خرجش کنم: نوشیدن. فقط نه تنهایی. حداقل با یکی دیگر، اگر چه بهتر آن که سه نفری، حتی المقدور همه تا ته شلوار صمیمی. به قول شاعر، شب شراب نیارزد به معاشران اتفاقی. چند ثانیه ای به هفت مانده بود که سوار مترو شدم تا به میدان میثاق بروم، جایی که از پشت شیشه های بوتیکی، دو بار دیما سامورودین را دیده بودم، کسی که با هم توی یک مدرسه درس خوانده بودیم. رابطه مان را درست بعد از مدرسه از دست داده بودیم، و وقتی که از پشت شیشه چشمم به جمالش روشن شده بود، او مشغول سر و کله زدن با مشتری ها بود. حتما از این که می دید هنوز به یادش هستم، کیفور می شد. ما با هم خوب تا می کردیم، و هیچ پیوندی مستحکم تر از گذشته ی مشترک نیست، حالا می خواهد چه در زندان گذشته باشد چه در مدرسه.

دوست مرحوم من
آندره ی کورکوف
ترجمه ی شهریار وقفی پور

@ketabkhaneyekoochak