📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
matikandastan هدایت، نویسندهی شهیر، از حیوونا بدش میاومد از همون بچگی، اما یک گربهی بیحیا راه خونهشو یاد گرفته بود از همون بچ
matikandastan@
✒صادق هدايت، نويسندهی شهير، از حيوونا بدش مياومد از همون بچگي، امّا يك گربهی بيحيا راه خونهشو ياد گرفته بود از همون بچگي...
... صادقآقا از رختخوابش در اومده. دمپایيهاي قشنگشو پوشيده. رفته به گوشهی حياط. براي رسيدن به اونجا، بايد از روي آجرهاي چارگوش زيادي رد شد و دستگيرهی در چوبي رو كه صداي خميازه ميده، به طرف بيرون كشيد. چند دقيقه بعد، نويسندهی آينده در حالي كه يككم سبكتر شده، از همون راه برميگرده به سمت حوض آب ... نويسندهها از همون بچگي حسّ ابتكار دارن. مثلاً ميتونن به صورتشون صابون بزنن، درحاليكه تصنيفي را زمزمه ميكنن و بعد سرشون رو شانه بزنن با همون سليقه و ابتكار. نويسنده كه بهزودي عينكي خواهد شد، اخم كوچيكي داره از بچگي و حالا درحاليكه مثل دستهی گل تر و تميز شده، ميره كه به پاپا و مامانش صبح بهخير بگه و صبحانهشو بخوره مثل آدميزاد... طرح بعدي اينه كه بره و لباس نوش رو كه فقط يكبار پوشيده، برداره از روي صندلي و بپوشه اونو مثل يكپارچه آقا.
حالا از اينجا بلند ميشه صادقآقا. پشتشو صاف ميگيره مثل پيشاهنگا و درحاليكه روبهرو شو نگاه ميكنه، ميره بهسمت لباسا... ما از شرم و حيا پشت در وا ميايستيم تا ورگرده نوجون ما با فيس و ادا. اما عوضش چي ميشنويم؟ نويسندهمون انگار كه سرشو تو متكّا فرو كرده، بلند بلند گريه ميكنه عين ننهمردهها...
- اي حيون بيحيا! جونور بدادا! ولگرد بي سر و پا!... و بيزار ميشه از دنيا. حسابشو بكنين آقا!: خودمو ميكشم من آخرش از دست شما حيوونا!
محمدباقر کلاهی اهری؛ از مجموعه داستانِ عاقبت بگومگو؛ انتشارات آرادمان
@matikandastan