📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
📌داستانک. قلب من. ✒ایرج فاضل بخششی
📌داستانک
@matikandastan
📃 قلب من
✒ایرج فاضل بخششی
پزشک با دقت به صدای ضربان قلبم گوش میداد.من هم با بیخیالی به تابلوهای روی دیوار اتاق معاینه نگاه میکردم.معاینه که تمام شد. پزشک پشت میز کارش برگشت و من هم روی صندلی در برابر میزش نشستم. او کمی با رایانه روی میزش کار کرد سپس سرش را به سوی من چرخاند و با لبخند گفت: خب. دیگه زمان تعویض قلب شما فرا رسیدهاست.قلب شما میتوانست (عدد را فراموش کردم دیگر مهم نیست) بزند. براساس پرونده پزشکی شما،پس از حدود هشتادوپنج میلیون و نهصدونودوپنج هزار و یک ضربه دیگر این قلب از کار خواهدافتاد.
پزشک پس از این گفته،سکوت کرد و منتظر پاسخی از سوی من شد.
من در سکوت به چهرهاش نگاه کردم.او دوباره با رایانهاش آغاز بکار کرد.صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد.آن را از جیبم بیرون آوردم و به صفحه نمایشش نگاه کردم. یک برنامه اجازه دریافت داده داشت.من می دانستم پزشکم برای من چیزی فرستادهاست.دکمه تایید را به آرامی فشاردادم.علامت دریافت داده،در گوشه سمت راست بالای نمایشگر،روشن شد و سپس برنامه "سلامتی" بر روی صفحه نمایشگر پدیدارگشت.مدت کوتاهی گذشت تا عدد هشت رقمی به نمایش درآمد که تقریبا هر ثانیه یک عدد از آن کم میشد.
پزشک چند دقیقه در سکوت به من نگاهکرد.سپس گفت: این برنامه تعداد باقیمانده از ضربان قلب شما را نشان می دهد.
من دوباره به عددی که به تندی در حال کم شدن بود، نگاه کردم.پزشک ادامه داد: ما میتوانیم هم قلب مکانیکی برای شما بگذاریم و هم قلب بیومکانیک.
پزشک چند دقیقه درباره ویژگی هر یک از این دو برای من توضیح داد و من پس از شنیدن گفتههای او،بدون هیچ پاسخ مشخصی دفترش را ترک کردم.
*
از آن روز دو هفته و پنج ساعت و دوازده دقیقه می گذشت روی تختخواب دراز کشیدهبودم و گوشی پزشکی را روی قلبم گذاشتهبودم و به نمایشگر تلویزیونی که بر روی دیوار روبروی تخت خواب نصب شدهبود،نگاه می کردم. پیش از آن که دراز بکشم.گوشی ام را به تلویزیون وصل کرده بودم بر روی نمایشگر تلویزیون عدد شانزده هزارو هشتصد و یک که با تندی یکنواختی کاهش مییافت، به نمایش درآمده بود.
چشمهایم را بستم و به صدای ضربان قلبم در سکوت گوش دادم.این صدا سالهای سال درکنار من بود در دو هفته گذشته تازه فهمیده بودم که چقدر این قلب فرسوده و صدای یکنواختش را دوست دارم. در غم و شادی، عشق و نفرت با ضربان پی در پی خود احساس من را به نمایش گذاشته بود و مرا حمایت کرده بود.چشم هایم را به آرامی گشودم و سرم را بلند کردم و به صفحه نمایش نگاهی انداختم شش هزار و صدو یک.
لحظهای به خود گفتم من با یک قلب دیگر،آدمی دیگر میشوم. بی اختیار لبخندی تمسخرآمیز بر روی لبم هویدا شد.من به عنوان یک مهندس می دانستم که قلب تنها یک پمپ خون است. همین. دوباره به صفحه نمایشگر نگاه کردم پنج هزار و یک.
آهسته آهسته شوری ناخواسته و نگران کننده در خود حس کردم. آیا تصمیمی اشتباه گرفته بودم.آدرنالین خونم، آغاز به بالارفتن کرد. وحشت مرگ اندام بدنم را منقبض کرد و شجاعت لحظات پیش خودم را از دست دادم.
با وحشت دوباره به صفحه نمایشگر تلویزیون نگاه کردم،تندی کاهش اعداد، بسیار بیشتر شدهبود.بی اختیار نگاهم بر روی صفحه نمایش قفل شد. ده ، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو و یک.
نفسم برای لحظهای به شماره افتاد ولی مدت کوتاهی بعد دوباره همه چیز عادی شد.من هنوز صدای قلبم را میشنیدم. دکتر اشتباه کردهبود و ضربان قلبم میزد. از شنیدن صدای ضربان قلبم خوشحال بودم.شادی شگفتآوری بود.از جا بلند شدم و به سوی تلفن رفتم و به پزشکم زنگ زدم.با اولین صدای بوق، پزشک پاسخ داد. منتظر سخنی از سوی او نماندم و با غرور فریاد زدم،اشتباه کردی. قلبم از کار نیافتد. سپس بدون درنگ گوشی را قطع کردم. با خوشحالی به آشپزخانه رفتم و یک چای برای خودم آماده کردم و با صدایی بلند فریاد زدم: زندگی زیبا است. قلبم را دوست دارم.
چای را در یک فنجان چینی بزرگ ریختم. فنجان چای را به زیر بینی بردم و عطر دلنشین و خوشایند چای را با لذت بوییدیم،اولین جرعه رو که نوشیدم. حس غریبی در بدنم جاری شد.دردی در سینه ام حس کردم نفسم تنگ شد و بر زمین افتادم.
*
امروز که این ماجرا را برای شما بازگو میکنم. قلب بیومکانیکی، جانشین قلب فرسوده من شدهاست.آن روز، پزشکم بدون توجه به گفته من،خود را با آمبولانس به آپارتمانم رساندهبود و بدن کم جان من را مستقیم به اتاق جراحی انتقال دادهبود.او میگفت یک معجزه رخ دادهاست ولی من میدانم،معجزهای درکار نبود.این قلب من بود که آخرین کاری را که می توانست برای ادامه زندگی من انجام داده بود.شاید بر خلاف باورم، این من نبودم که قلبی داشتم. این قلب من بود که بدنی برای انجام کارهایش تا آن روز نیاز داشت و در نهایت تصمیم گرفت که این بدن به زندگی خود ادامه دهد تا آموزههای او را همچنان ادامه دهد.
@matikandastan