داستانک/. حسن شیردل. ما نشسته بودیم و چیزی می‌فروختیم تا گرسنه نمانیم

داستانک/ @matikandastan
فروشنده
حسن شیردل
ما نشسته بودیم و چیزی می فروختیم تا گرسنه نمانیم. اصلا برای ما فرقی نداشت فروختن. هر چیری از هر جا گیر می آوردیم می فروختم و بعد یکی دیگر مرا که چیزی داشت برای فروختن و بعد او ،یکی دیگر را.و او را و بعد یکی آن یکی را و بعد همینطور هرکسی ،کسی دیگر را می فروخت. بعد یکی بالاخره پیدا می شد و ان چیز فروختنی را می خرید. و بعد اگر دلش می خواست فروشنده اول را و بعد فروشنده دوم که مرا و چیز خریدنی ام را می فروخت وبعد کسی که مارا می فرخت را تا اخر تا هر جا که دلش می خواست می خرید تا کیسه اش ته بکشد.
مدتی بود کسی نمی امد چیزی بخرد و بعد ما را به خاطر ان چیز. یعنی فروشنده ها را که همدیگر را می فروختیم .
بالاخره حقه ای زدیم . شروع کردیم به خریدن همدیگر. یعنی یکی مرا با آن چه داشتم را خرید و بعدی مرا با داشته ام و بعد بعدی و بعدی تا این که ما به نفر آخر رسیدیم. او چیزی برای خرید همه ما نداشت . اما باید ما را می خرید. ما نمی دانم چند نفر بودیم که با هیجی او خریده شدیم .این پایان فروختن بود. خریده شدن و همچنان گرسنه ماندن برای همیشه.