داستانک/ matikandastan سیاه به همه شما می‌آید!».. جمعیت زیادی برای مراسم ختم مادرش آمده بودند

داستانک/ matikandastan@

«چقدر سیاه به همه شما می‌آید!»

جمعیت زیادی برای مراسم ختم مادرش آمده بودند. حمیرا کسانی را در آن مراسم دید که فقط تصویر محو و آشنایی را در ذهنش تداعی می‌کردند. در این هفت سالی که مادرش با بیماری لاعلاج دست و پنجه نرم می‌کرد، خیلی از اقوام را فراموش کرده بود یا آنها او و مادرش را.

دایی جلال از شیراز آمده بود. شب قبل در خانه به حمیرا گفت که نگران مخارج مراسم نباشد. دختر نگاهی به النگوهای خود کرده و گفت: خواهرتون راضی به زحمت شما نیست، برای اینکار پول کنار گذاشتم. دایی جلال خود را ناراحت نشان داد ولی اصراری نکرد.

خاله مهین از وقتی پسر خاله فرشته به خواستگاری دخترش نیامده بود، سایه خواهرش را با تیر می‌زد و در مسجد سعی ‌کرد با او روبرو نشود. حمیرا از اینکه بعد از چندین سال خاله‌هایش را می‌دید خوشحال بود ولی از خودش بدش آمد.
در مراسم ختم وقتی قاب عکس مادرش را در دست خاله فرشته دید یاد سه روز پیش افتاد. وقتی که ملحفه آلوده شده مادرش را به جای شستن، به سطل آشغال انداخت. تصمیم خود را گرفته بود. برای آخرین بار به چشمان بی‌رمق مادرش نگاه کرده و بالش پر قو و رنگ و رو رفته خود را بر روی صورت مادرش گذاشته بود.

حسین شعیبی

@matikandastan
انجمن ماتیکان داستان