📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
داستانک/ matikandastan در خردسالی دلش میخواست فیلسوف شود
داستانک/ matikandastan@
📜دژخیم
خلیفهزاده در خردسالی دلش میخواست فیلسوف شود. آرزو داشت به جای آموختن سیاستورزی و حکومتداری و اصول رزم و بزم، دربارۀ هستی و چیستی چیزها بیندیشد و نظریه صادر کند. اما یک اتفاق، فقط و فقط یک اتفاق مسیر زندگیاش را تغییر داد. تماشای آیینِ گردنزنیِ یکی از مخالفان سرسخت خلیفه، باعث شد او دلش بخواهد چیزی جز فیلسوف باشد. دژخیم گردنکلفت، شمشیر پت و پهنش را بالا برد و همآوا با آهی که از نهاد جماعت تماشاگر بلند شد، کج فرود آورد. مخالف که سینه سپرکرده و مغرور، روی دو زانو ایستاده بود، نعرهای زمین وآسمان بههمدوز سر داد و به صورت به زمین خورد. سرش کنده نشده بود و او روی زمین پیچ و تاب میخورد و داد میکشید؛ حتی به نظر خلیفهزادۀ خردسال رسید دارد گریه میکند! گردنش کمی کج و خونین شده بود. لابهلای هیاهوی جماعت تماشاگر، کسانی گفتند که شمشیر دژخیم کُند بوده. دژخیم دوباره و سه باره و چندباره تیغۀ شمشیرش را به گردن مرد مخالف کوبید، اما هر بار فقط ذرهای از آهن در گوشت و پوست او فرو میرفت و مقداری خون شره میکرد. مخالف دیگر داد نمیزد و حتی ناله نمیکرد؛ صداش خرخر شده بود و یکباره خون فواره زد. خلیفهزاده گرمای خیس شتکی را روی گونهاش حس کرد و بعد با چشمهای گرد شده و گلوی خشکیده جداشدن تدریجی سر مرد مخالف را تماشا کرد؛ لحظهبهلحظه تا زمانی که اتصال سر و تن تنها به پوستی کشیده و سرخ بند بود و همان هم از بین رفت.
همانجا خلیفهزاده تصمیم گرفت مانع چنین اتفاقهای آزاردهندهای شود. چند سال پس از آن، در سرتاسر سرزمین خلافت، نام دژخیمی سر زبانها افتاد که در سریعترین زمان ممکن گردن محکومان را میزد؛ تندتر از چشمبههمزدنی!
📜وحید حسینی ایرانی
📚 از مجموعه داستان در دست چاپِ «آناناس»
@matikandastan