بخشی از مجموعه داستان «از کجا تا کجا» لاله فقیهی از این تاریکی، از این سایه‌های بزرگ که آباژور روی عسلی به دیوارها می‌اندازد، خسته

بخشی از مجموعه داستان " از کجا تا کجا" لاله فقیهی@dastanirani
ديگر از اين تاريکی، از اين سايه های بزرگ که آباژور روی عسلی به ديوارها می اندازد، خسته شده ام.
" شايد از جايی توی خونه رو ديد بزنن، ما که نمی دونيم."
می گويم ما که کاری نمی کنيم يا آن ها که بی کار نيستند هر روز هر روز بنشينند به رصدکردن خانه مردم، تازه پرده های به اين ضخيمی. می گويد نمی دانی، نبوده ای.جلو رويت ديوار است، آن وقت یکهو لگد می خورد زىر شکمت. از کجا؟ معلوم نيست. یا صدا از جلو می آید، آن وقت ضربه می خورد به تيره پشتت.گيج می شوی. نمی دانی، نبوده ای!
شايد راست می گويد. گاهی باورم می شود که دنيا اين طور سياه شده. اما آن روزها اين طور نبود. بار اول که پا گذاشتم به اتاقش، همه چيز آبی بود.