📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
پینوکیو در سرزمین عجایب. کوتاه، دربارهی رمان دیوار علیرضا غلامی
پینوکیو در سرزمین عجایب
کوتاه، دربارهی رمان دیوار علیرضا غلامی
پدرام رضایی زاده(به نقل از ناتور)
سلیقه و جاهطلبی را که کنار بگذاریم، انتخاب راوی کودک یا نوجوان برای یک داستان معمولاً دلیل مهمی دارد. ممکن است مضمون و مرزهایش کودک روایتگر را به نویسنده تحمیل کند و گاهی سن و سال راوی و معصومیت و خامیاش ابزاری میشود برای متاثر کردن مخاطب، پررنگکردن تضاد جهان واقعی با دنیای کودک یا حتی بازی کردن با مفاهیم و حرفهایی که اگر از ذهن و زبان کسی جز کودک روایتگر بگذرند به سادگی میتوانند دودمان نویسنده را به باد دهند. گاهی هم کل ماجرا تلاشی است برای لایه لایه کردن داستان و اضافه کردن بعدی تازه به آنچه در سطح روایت میشود. بهانه هرچه که باشد اما، به قواعد چنین انتخابی باید وفادار ماند؛ چیزی که خیال میکنم از سختترین کارهای جهان است. جنگ و جدلی هم اگر قرار باشد میان ما و «دیوار» علیرضا غلامی شکل بگیرد، همینجا و بر سر همین اصول، قرارها و قواعد پا خواهد گرفت.
شالوده «دیوار» عدم اعتماد و دروغ است، با این حال شاید بتوان گفت که راوی، نوجوانی است چهارده ساله. بله، من هم میدانم کسی که در مدرسه «در خط شش میایستد که برای سوم راهنمایی است» (ص.8)، «هفت سال مدرسه رفته و تازه دو تا جایزه گیر آورده» (ص.26) و جایی به پرستو میگوید که «حدود شش سال با بیست سالگی فاصله دارد» (ص.97) نمیتواند چهارده ساله نباشد؛ اما چه میشود کرد وقتی تصویری که رمان از راوی برایمان میسازد، تصویر شخصیتی است غیرقابل اعتماد، دروغگو، پنهانکار و حتی بیمار؛ وقتی با آدمی درگیر شدهایم که مدام و در تمام رمان با یقه و کلاه کشیاش کلنجار میرود و گاهی اولی را بالا میدهد و چند صفحه بعد آنیکی را پایین میکشد تا از سرما در امان بماند (راستی این تصویر و تکرارش چه حسی به شما میدهد؟)، آدمی با دروغها و حرفها و کارهای عجیب و غریب که گاهی هیچ منطقی پشت کارها و واکنشهایش نمیتوان یافت و چند جایی حتی آدم را به شک میاندازد که نکند مبتلا به «اوتیسم» است، اما کمی که میگذرد همان «نشانهها» را هم نقض میکند. چه تضمینی هست که این نشانهها هم جعلی نباشند، یا قسمت کوچکی از بازی حساب شده راوی؟ خب ممکن است بگویید «آخرش که چی، بالاخره باید از یک جایی شروع کرد دیگه...» حق دارید، داستان اما اینجاست که بعد از این همه کارآگاه بازی و رسیدن به این کشف بزرگ، مشکلات تازه شروع میشوند و تا آنجا پیش میروند که مخاطب هرچند صفحه یکبار از خودش بپرسد «این پسر دقیقاً چه مرگشه؟»
نوجوان چهارده سالهای را مجسم کنید که از حفظ کردن سرودهای ملی و انقلابی عاجز است(ص.11) اما آنقدر با قرآن و قاریانش آشناست که «عم یتساءلون»(ص.117) و عبدالباسط(ص.64) را به خوبی بشناسد، قدش بسیار کوتاهتر از بقیه است(ص.97)، بی هیچدلیلی در جواب نگهبان یک چشم قبرستان، 5 دقیقه به 9 را میگوید 3-4 دقیقه به 12 (ص.100) اما بعد از پنج دقیقه فراموش میکند که چه جوابی به نگهبان داده و از او خداحافظی میکند (ص.101) و مخاطب را هم سرگردان نگه میدارد که پس چطور حالا دوباره جوابش به نگهبان را به یاد آورده، روایتاش از مرگ آقای رسولی در مدرسه (فصل 2) عجیبترین و مضحکترین روایتی است که یک نوجوان «سالم» 14 ساله ممکن است از مرگی چنین هولناک یا برخورد با پسر مجروحی که دستش قطع شده است داشته باشد، رفتارهایش در گورستان یا واکنشاش به رابطه - احتمالی- مادرش با دکتر اقبال (ص.71) ممکن است برای شما هم مثل من یادآور فیلم «فارست گامپ» باشد، وقتی از او درباره مشخصات برادرش (برای شناسایی جسد) میپرسند جواب میدهد «ریاضیاش عالی بود»(ص.32)، گاهی جملات قصاری شبیه «قبر تازه جمشید میتواند مثل شناسنامه المثنی باشد» (ص.89) میپراند، اما برخوردش با مرگ ساندویچ فروش فاقد هرگونه شعور و هوش آدمهای معمولی است و پس از دستگیری هم به آدمی کاملاً منفعل تبدیل میشود. همهی اینها را اما بگذارید یک طرف و در مقابل به این جملات درخشان و عمیق راوی فکر کنید که «رابطهام با مردی که طبقه بالا روی راهپله نشسته بود و از سرما میلرزید و کمک میخواست مثل آن پاکت زرد داشت میسوخت و دود میشد»(ص.122) و «درست همان لحظه متوجه شدم که بعضی وقتها ما از کسی وحشت داریم و اصلاً نمیدانیم که از او متنفریم. بعد موقعیتی پیش میآید که دیگر آن وحشتها وجود ندارد و تازه میفهمیم که چهقدر از آن آدم متنفر بودهایم» (ص.125). یکی بیاید و بگوید ما در این رمان دقیقاً با چه موجودی سر و کار داریم،فیلسوف،بیمار،نابغه یا دروغگو؟