نگاه عبوسی به او انداخت و چیزی نگفت.. «ماتیلدا به‌خاطر تو میاد عراق … میاد پیشت … با خودش می‌بردت.»

@matikandastan
پیرزن نگاه عبوسی به او انداخت و چیزی نگفت.
«ماتیلدا به‌خاطر تو میاد عراق... میاد پیشت... با خودش می‌بردت.»
«نمیاد... اون خیلی ترسوئه.»
«میاد... وقتی با پدر یوشیّا حرف می‌زد گریه می‌کرد.»
«من هیچ‌جا نمی رم... خونه‌ي خودمو ترک نمی‌کنم.»
«آخه این خونه به چه دردی می‌خوره اُم ‌دانیال؟ چه فایده‌ای داره وقتی عین آدمی شدی که تو یه چادر, تنها تو صحرا نشسته.»
«مردمِ من... همسایه‌هام این‌جان... زندگیم توی این خونه‌ست.»
«می‌دونم... اما دلت برای دخترات تنگ نمی‌شه؟»
«اونا خوبن... چرا از من می‌خوان خونه‌مو ترک کنم؟»
«به‌خدا که زندگی سخت شده... خونه به چه دردی می‌خوره وقتی زندگی این‌قدر سخته؟ ترس و مرگ و نگرانی... خیابونا پر از قاتل شده... مردم با چشماشون آدمو قورت می‌دن... شبا هم که همه‌ش کابوس می‌بینیم و هی از خواب می‌پریم. اُم‌دانیال، مملکت شده عین همین خرابه ی یهودیا که کنار خونَته.»
«نترسید از آنان که جسم شما را می‌کشند.»... .

📒فرانکشتاین در بغداد
✒احمد سعداوی
✏امل نبهانی
📎نشر نیماژ

@matikandastan