فقط خدا

فقط خدا.
از خواندن داستان دیوار واقعا لذت بردم به خصوص این که فرصتی بود تا یک اثر دیگر از سارتر رابخوانم چون تا این زمان فقط سن عقل را از این نویسنده فرانسوی خوانده بودم. زمانیکه برای بار اول شروع به خواندن این داستان کردم همان یکی دوخط اول داستان من را به یاد داستان محاکمه‌ی کافکا انداخت. شاید تاریکی و سردی که در داستان دیده می‌شد و فضای زندان و محاکمه همچنین احساسی را برای من بوجود آورد. تعلیق و کشش را از همان ابتدای داستان احساس کردم و برایم مهم بود که ببینم عاقبت این سه نفر چی می‌شود به شخصه انتظار تعلیق را نداشتم چون با فضای زندان و محاکمه روبرو شده بودم اما تعلیق از همان ابتدای داستان همراه شد. آستانه‌ی داستان آستانه‌ی خوبی بود به خصوص توصیف دنگال و سفید یک اتاق که بر جذابیت ابتدای آن می افزود. داستان از سرعت خوبی برخوردار بود و فضاسازی و توصیفات و شخصیت پردازی هم در داستان به خوبی انجام شده بود و دیالوگها هم به خوبی از پس فضاسازی و شکل دادن به شخصیت برآمده بودند. بعضی از جملات در داستان بسیار جذاب بودند و همین عامل خودش بر زیبایی داستان افزود.
جملاتی مثل(فرو رفتن گلوله ای سوزان را به قلبم مجسم کردم. زندگی‌ام مسدود و درست مثل یک کیسه جلوم افتاده بود. سه سایه‌ی خون. چشمان آبی سردش نشان می‌داد که از بی شعوری معصیت می‌کند و...)
به نظرم روای اول شخص بسیار مناسب با داستان بود چون هول و ولا و درگیری‌های ذهنی و کشمکش‌هایی که شخصیت اول داشت به خوبی به وسیله این راوی نشان داده می‌شد و مخاطب به راحتی با داستان ارتباط برقرار می‌کرد و در جریان ذهنیات و تحولات پابلو قرار می گرفت. چیزی که در این داستان نقطه‌ی قوتی به حساب می آمد و برایم جالب این بود که توم و ژوان هر چه به لحظه‌ی مرگ نزدیک می‌شدند بر شدت ترس و اضطرابشان افزوده می‌شد ولی پابلو هرچه به مرگ نزدیک می‌شد اصلا همچین حسی را نداشت بلکه نسبت به خیلی از چیزها بی تفاوت می‌شد مثلا نسبت به علاقه به کنشا و یا وقتی ترس دو دوستش را می‌دید برایش غیر قابل قبول بود. و در کمال ناباوری دیدیم که پابلو به خاطر یک جمله که آن هم به خاطر جدی نگرفتن بازپرسی گفته می‌شود دوستش را واقعا به کشتن می‌دهد در صورتیکه خودش اذعان می‌کند که نمی‌خواهد جای رامون گری را لو بدهد اگر چه که او را دوست ندارد. پایانه داستان هم قابل قبول و در واقع غیر قابل انتظار و با ضربه بود به خصوص اینکه بنده به عنوان یک مخاطب اصلا انتظار این را نداشتم که با دادن یک نشانی که خیلی سرسری بود واقعا رامون گری کشته شود و پابلو آزاد شود. تفاوت پابلو با دو نفر دیگر به راحتی از طریق به نظرم مونولوگ گویی که پابلو با خودش داشت به راحتی فهمیده می‌شد. او به راحتی از جسمی صحبت می‌کرد که با وجودیکه مثل بقیه عرق می‌ریخت اما دیگر آن را نمی‌شناخت از بدنی که فقط نسبت به آن حس کثیف بودن و شک داشتن را داشت و جالب اینجا بود که این تردیدها کم کم در پابلو به وجود آمد. ولی من احساس کردم پابلو علاقه‌ای نداشت که رامون گری را لو بدهد و این اتفاق خیلی سرخوشانه افتاد به طوریکه در آخر داستان با خنده‌ای از او طرف هستیم که اشک اور است و من برداشت خنده تلخ را کردم و شاید آغاز یک زندگی نه چندان خوب و همراه با پوچی.