📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
📌داستانک. کماکان ممکن است. ✒مارگارت اتوود
📌داستانک
@matikandastan
📃اما کماکان ممکن است
✒مارگارت اَتوود
✏پژمان طهرانیان
قبول دارم که اوضاع بدیست. بدتر از همهی این سالها، همهی این قرنها. بدتر از همیشه. خطرات از هرسو سربرمیآورند. اما کماکان ممکن است که اوضاع روبهراه شود.
آن بچه از بالکن طبقهی هشتم پایین افتاد، اما سگ بزرگی آنپایین بود که پرید هوا و بچه را میان زمین و آسمان گرفت. عابری از این صحنه عکس گرفته؛ در روزنامه چاپ شده. آن پسربچه برای سومین بار داشته غرق میشده، اما مادر ــــ بااینکه داشته رمان میخوانده ــــ صدای غُلغُل ِ آب را شنیده و دویده تا کنار لنگرگاه، دستش را کرده توی آب و پسرک را از موهایش گرفته و کشیده بیرون؛ آسیب مغزیای هم در کار نبوده. انفجار که رخ داد، مرد جوان زیر سینک ظرفشویی بود و لولهها را تعمیر میکرد؛ این شد که آسیبی ندید. دخترک، با انجام حرکات شنا با دستهایش، از بهمن جان سالم بهدربرد. پدر ِ سهقلوهای دوسالهای که سرطان همهی اندامهایش را گرفته بود، آنقدر فیلم کمدی تماشا کرد و بهشیوهی بوداییها مدیتیشن کرد که خوب ِ خوب شد و تا امروز هم حالش کاملن خوب است. کیسههای هوا درست بهموقع باز شدند. چک برگشت نخورد. شرکت داروسازی دروغ نگفت. کوسه تنش را سایید به پای برهنهی خونآلود ِ آن ملوان، و سپس راهش را گرفت و رفت. متجاوز جنسی، درمیانهی تجاوز، تمرکزش به هم خورد و هم آلت خودش هم آلت قتالهاش غلاف شدند و برگشتند داخل، مثل سر ِ شاخکهای نرم و ظریف ِ حلزون، و مرد بهجایش از خانه زد بیرون تا برود قهوهای بنوشد. نسخهای از "منشأ گونهها"ی داروین که سرباز نزدیک قلبش گرفته بود گلولهی مسلسل را که بهسمتش شلیک شد مهار کرد. وقتی آن مرد گفت "عزیزم، تو تنها زنی هستی که من در زندگی میپرستم"، واقعن راست میگفت. زن هم ــــ باوجود غرولندش، باوجود شانههای سردش، با وجود جوابندادنش به تلفن ـــــ معلوم شد که در تمام این مدت دوستش داشته است.
*
در این فصل تاریک ِ سال، تشنهی اینگونه داستانهاییم ما. داستانهای زمستانیاند اینها. میخواهیم جمع شویم دور آنها، انگارکه دور ِ آتشی مختصر اما پر از شعله و شادی. خورشید ساعت چهار پایین میرود، هوا سرد و سردتر میشود، باد زوزه میکشد، برف فرومیبارد. انگشتانت چیزی نمانده بود که یخ بزنند، اما خوب شد که لالهها را سرموقع کاشتی. چهارماه دیگر سربرمیآورند ــــــــ ایمان داری؛ میشوند مثل عکس توی کاتالوگ. در زمین قهوهای، پیش ازین صدها جوانهی سبز ِ کوچک بودند. تو نمیدانستی چه هستند آنها ـــ گونهای پیاز ِ کوچک ِ لاله بودند ـــ اما با همهی اینها، سخت مصمم بودند که برویند، ببالند. اگر در متن داستانی بودند آنها، چه مینامیدیشان؟ پایانهای خوش؟ یا آغازهای خوش؟ اما آنها در داستان نیستند؛ تو هم در داستان نیستی. بااینحال، باز پنهانشان کردی زیر ِ کودها و برگهای مُرده. کار ِ درستی هم کردی در تاریکترین روز ِ سال.
📘از کتاب "خیمه ات کاغذیست"؛ نشر مشکی
@matikandastan