📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
/داستانک.. سه سرباز.. سه سرباز زیر سایۀ درختی با حسرت از گذشتهای دوستداشتنی یاد میکردند
@matikandastan /داستانک
سه سرباز
سه سرباز زیر سایۀ درختی با حسرت از گذشتهای دوستداشتنی یاد میکردند. یکی زانوی خاکی شلوارش را تکاند و گفت: «یادش به خیر دوران لباسشخصی! روزی دوبار حموم میرفتم، حتی موقع خواب به خودم ادکلن میزدم؛ حالا شبا تو آسایشگاه از بوی عرق تنِ خودم خوابم نمیبره!»
دومی گفت: «یه نگاه به این ریش و پشم و کلۀ ماشینکرده بندازین؛ یاد داعش نمیافتین؟! قبل از سربازی فقط لباس مارکدار میپوشیدم، آرایشگرم روزدرمیون برای اصلاح سر و صورتم خونهمون بود!»
سومی آهی کشید و زد زیر آواز: «کجایی که یادت به خیر...»
خط و خطوط چهرههای دو سرباز دیگر رفت توی هم، صدای هر دوشان درآمد.
«بسه بابا!»
«تو نمیتونی با این صدای نکرهت نخونی؟!»
سومی سری تکان داد و با بغض گفت: «نمیدونید خدمت که نیومده بودم چه صدایی داشتم! حالا بعد از خدمت براتون میخونم...»
وحید حسینی ایرانی؛ از مجموعه داستانِ در دستِ چاپِ "آناناس"
@matikandastan