نویسنده کتاب: یکی از روزهای آخر بهار سال هشتاد و یک بود که من جانداری به نام امیر ژوله را دیدم!

https://telegram.me/angomanedastan
توضیحات نویسنده کتاب :یکی از روزهای آخر بهار سال هشتاد و یک بود که من جانداری به نام امیر ژوله را دیدم ! او شبیه میله پرچم بود . او فکر می کرد یک ورزشی نویس است . او فکر میکرد چون در نشریات تماشاگران ، پیام آور و جهان فوتبال مطلب نوشته حتما ورزشی نویس است ؛ اما اشتباه می کرد ، نبود . عمرا . او یک طنز نویس بود . این را خودش هم نمی دانست . یعنی عقلش نمی رسید که بداند . برای همین هم شروع کرد به نوشتن مطالب ورزشی و به این ترتیب او مثل بقیه زندگی اش یک راه اشتباه را ادامه داد . مطالب ورزشی او در چلچراغ چاپ می شد و خودش کلی احساس می کرد دارد ورزشی نویس بزرگی می شود ، اما نمی شد. یک روز یک مطلبی نوشت به اسم یادداشت یک کودک فهیم . قرار بود این ستون در طول مدت جام جهانی به چاپ برسد . رسید . خوب بود . خودش اینطور فکر نمی کرد . بس که خنگ بود . گفتم بیا و یک بار توی عمرت واقعا فهیم باش و این ستون را حفظ کن . ستون ، تبدیل به ستونی ثابت شد . رفته رفته طرفدار و هوادار و … حتی خواستگار پیدا شد! او به تدریج از صورت یک میله پرچم بدل به یک چهره جهانی شد . من از او ذوق می کردم . یک جاهایی احساسات خوبی نسبت به او پیدا می کردم . وقتی در مراسم شب چله چلچراغ مردم چند کیلو وات ساعت برایش دست زدند ، از این جا تا شاه عبد العظیم احساس خرسند مرارانه ای به من دست داد