📖داستان کوتاه. ها. ✒شرمین نادری

📖داستان کوتاه
@matikandastan

📃سوسک ها
✒شرمین نادری

همه عمر از سوسک می ترسیدم و سوسک ها از من نمی ترسیدند ،اصلا یک ارتباط خاصی بوده همه عمرم بین من و سوسک ها قهوه ای حمام که به قصه های پریان شبیه است، فقط تنها چیزی که می توانم بگویم این است که هروقت می خواهد چیزی تغییر کند توی زندگیم، رژه عجیبشان شروع می شود، مثل آن روز توی شهر غریبی در آذربایجان،وقتی که به اجبارتبعیدی عاشقانه کاسه و کوزه را جمع کرده بودم و راه افتاد ه بودم که بروم زندگی تازه ای بسازم کنج بیمارستانی وسوسک ها آمدند و همه چیز را خراب کردند، همه چیز که نه، فقط از سقف ریختند، روی فرش ها دویدند و لا به لای کابینت ها خانه درست کردند. یک شب تا صبح گذشت و من بیدار شدم و دیدم کف خانه فرشی شده از سوسک های ریز و درشت و مردی که خیال می کردم دوستش دارم از ترس آمده وسط پذیرایی ایستاده ومی گوید: وای، من هم گفتم: وای، هنوز بیدار نبودم اما ،خواب عجیبی می دیدم، خواب خانه، خواب پدر، خواب حیاط نقلی و قشنگ و حوض کوچک آبی مان که با عشق پر از گل کرده بودیمش و خیال می کردیم در نبود ما همان طوری که بود می ماند، اما خواب پرید و من بیدار شدم و شروع کردم به کشتن سوسک ها، خدا می داند که گریه می کردم و می کشتم و سوسک ها زیر پایم بالا و پایین می پریدند و سعی می کردند جان به در ببرند که نمی بردند.
بعد هم البته خدمه مهربان بیمارستان آمدند و خانه ما را که تکه ای از بیمارستان بود شستند و رُفتند و سوسک هایش را با خاک اندازهای زرد بیمارستان جمع کردند ومشت مشت ریختند توی کیسه بزرگ زباله و کیسه را دادند به من، من هم کیسه را برداشتم و رفتم پیش مدیر بیمارستان وگفتم خانم شما با این همه سوسک حاضر بود زندگی کند که آقای مدیرهم گفت نه و بعد هم داد خانه را سمپاشی کردند، اما چه فایده ، سمپاشی انگار از زیر زمین ها بیرونشان کشید ، توی شاخه های درخت هلو دارشان زد و بعد روی باریکه کوچکی که می رفت به سمت در فرش دیگری درست کرد از سوسک مرده های تازه که بیشترشان خیلی کوچک بودند، ریز ریز، انگار تازه سر از تخم در آورده بودند و آمده بودند که دنیا را تماشا کنند و طعمه سم و چسب و پودر و مایع ما شده بودند و همین هم بود که درد وجدان هم به ترس هایم اضافه شده بود در آن روزهای غربت و تنهایی شهردور.
گرچه ما از آن خانه اسباب کشیدیم بالاخره، برگشتیم به خانه نقلی مان و تا رسیدیم انگار شر همراه ما رسید وخانه نقلی را سوسک های دیگری با شکل دیگری برداشتند و من دوباره سمپاش شدم و دیوانه وار توی حیاط دویدم و دست آخر من و مردی خیال می کردم دوستش دارم از هم اسباب کشیدیم و سوسک ها هم بعد از این اسباب کشی رفتند که رفتند. رفتن بی سرو صدا که نه، که سر و صدای پاهای ریز و تیزشان که روی توری های حیاط می دویدند و از چاهک توی حیاط بیرون می دویدند توی گوشم است، صدای بم مقنی هم توی گوشم هست که می گفت انفجار گاز توی چاه فاضلاب باعث بیرون آمدنشان شده و من که جوابش را می دادم ما انفجارهای دیگری هم توی این خانه داشته ایم وصدای پای مقنی که سرتکان می داد و از نردبان فلزی پدر بالا می رفت و صدای مردی که خیال می کردم دوستش دارم هم باز توی گوشم است که می گفت نمی داند چرا دیگر دوستم ندارد ودلش زندگی در خانه دیگری را می خواهد و با سوسک ها از خانه کوچک می رفت و پشت سرش چند جورشیشه سم می ماند و چند جور صدا و چند جور عطر که همه عطر و بو و رنگ سوسک ها را یادم می آوردند و برای همین هم بود که ریختمشان توی کیسه های سیاه و گذاشتم دم در و روی سوراخ های جای خالی شان نفت ریختم و توی دلم چنان سوزاندمشان که دلم هم همراهشان سوخت و چیزی نماند از غصه هایش. همین است که می گویند نفت از همه چیز بهتر است، از همه جور سم و نفرت و سیاهی، ریشه سوسک را می خشکاند، آن طور که خشکاند، آن طور که سوزاند.
@matikandastan