📎داستانک. چاقو خورده. ✒حسن شیردل

📎داستانک
@matikandastan

📖دهنم چاقو خورده
✒حسن شیردل

زخم دهان بی بی درست شبیه این بود که کسی تکه تکه داخل دهانش را چاقو کشیده؛ خودش می گفت: «دهنم چاقو خورده.»
بی بی هیچ چیز پوست کنده ای نمی خورد. همه میوه ها را با پوست می خورد. هیچ کس ندید بی بی گوشت بخورد. می دانستم حتما یک ربطی به چاقو خوردن دهانش دارد. خاله بزرگ می گفت:
«بی بی از بچگی اینطور بوده. تابستان که می شد دهانش زخم می شده، تا آخر تابستان اوایل پاییز یک صبح که از خواب بیدار می شد انگار نه انگار که دهانش زخم داشت. حالا نمی دونم چرا هر وقت دهنش زخم می شه می گه دهنم چاقو خورده.»
خاله بزرگ هربار که این را می گفت خیره می شد به جایی و فکری می شد. بی بی من می گفت: «چاقوها آدمو می خورن. وقتی هرچیو که آدم دوست داشته باشه پوستشو می کنن خب معلومه یه وقتی چاقوها بیان و دهن آدمو بخورن.»
گفتم: «بی بی! تو که هیچ وقت چیزی که چاقوبهش خورده باشه نمی خوری!»
گفت: «نمی دونم.»
بی بی تا وقتی بود نمی دانست؛ ما هم هیچ وقت نفهمیدیم؛ اما خاله بزرگ یک شب تابستان که خانه ما بود دیگر بعد حرفش فکری نشد گفت: «بی بی وقتی تازه دختر بود، یک چاقو ساز دوره گرد را که آمده بود بدجوری عاشقی کرده بود. رسوا شد. خیلی رسوا شد.»
@matikandastan