گزارش طوری از جایزه جلال (علی چنگیزی نامزد دریافت جایزه بهترین مجموعه داستان از جایزه جلال به نقل از پرسه)

گزارش طوري از جايزه جلال(علی چنگیزی نامزد دریافت جایزه بهترین مجموعه داستان از جایزه جلال به نقل از پرسه)

دیروز قرار بود ساعت دو برسم به تالار وحدت که جایزه جلال آل احمد آنجا برگزار می‌شد. از آنجا که درک درستی از فاصله‌ها در تهران ندارم و الکی هم دوست دارم به موقع سر قراری برسم خیلی زود به مقصد رسیدم.

مدتی که گذشت رفتم داخل تالار وحدت که جای شیکی است. در بدو ورود حسام مطهری ‌منش را دیدم یا در واقع او مرا دید. هفت سالی می‌شد که ندیده بودمش. یعنی از سال هشتاد و هفت. کمی از اوضاع و احوال پرسید من گفتم: «چه بزرگ شدی.» در واقع منظورم این بود که چقدر تپل شدی. او گفت که من فرقی نکرده‌ام که خب خودم می‌دانستم. بعد پرسید: «چرا کتابت رو از ثالث گرفتی؟» کم توضیح دادم که اینجور و آن جور و به این دلیل و آن دلیل. بعد گفت: «کار جدید چی داری؟» من جوابی ندادم و خودش گفت: «چه سوال احمقانه و کلیشه‌ایی.» بعد یکی از سیما آمد باهاش مصاحبه کند که من زود در رفتم و رفتم تو. توی سالن یا لابی یا هر اسمی که روش گذاشته‌اند نسبتا شلوغ بود. کمی گشتم و یک بطری آب برداشتم و خوردم و این ور آن ور را دید زدم. اولین آشنایی که دیدم آراز بارسقیان بود. رمانش قرار است دو هفته دیگر در آید. قرار بود تصویر جلدش را هم برایم بفرستد که نفرستاد. اینجور است قول و قرارش مفت نمی‌ارزد. بعد بهرنگ کیائیان آمد با پدرش و صدر که این همه آمدن و رفتن یعنی که صدر یک چیزی برده که خب برد. خدا را شکر. با بهرنگ کمی درباره قزاق‌ها نوشته تولستوی حرف زدیم. قبلا اسم تولستوی لئون خوانده می‌شد و حالا لف (نیست مترجم‌ها روز به روز با این‌ها صمیمی‌تر می‌شوند دیگر خودمانی صداشان می‌کنند لف جان) بهرنگ گفت عجیب است که این رمان تا حالا ترجمه نشده است. گفتم: «بهتر.» دیگر کسانی که دیدم هوشنگ مرادی کرمانی بود و جواد جزینی. جزینی را از روی عکس‌هاش شناختم چون پیش از این ندیده بودمش. قدش خیلی کوتاه‌‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم نیست ریش دارد فکر می‌کردم بلندتر است. بعد هم مهدی قزلی آمد که موهاش را تیغ می‌اندازد. این یکی خیلی بلند قامت است. قزلی با آراز روبوسی کردند و آراز بعدا گفت در پیاده‌روی نویسنده‌ها تا شمال که سه روز هم طول کشیده با این گروه همراهی کرده و بهش هم خیلی خوش گذشته است. مراسم طبق معمول دیر شروع شد. جمعیت آنقدر نبود که کل سالن پر شود. من کنار آراز نشستم که به جای خودش با نمک است. کمی از رمانش تعریف کرد و گفت: «ادبیات ایران به بن‌بست رسیده است.» منم گفتم: «بله.» گویا این جمله را علیرضا غلامی بهش گفته و او هم پسندیده. گفت: «سعی کردم خودم رو دست کم از بن‌بست خارج کنم.»

کار بکری است. چیزهای دیگری هم گفت که دیگر گفتن ندارد. جلسه مثل همیشه این جلسات با حرف و تعارف شروع شد و ادمه پیدا کرد که در خبرگزاری‌ها می‌توانید مطالعه کنید. زیاد نظم جالبی نداشت مجری هم اجرای ناجوری داشت که یکی دو بار موجبات خنده حضار را فراهم کرد که توی سالن پخش بودند بدون نظم و ترتیب خاصی. مثلا یکی از برگزیده‌های بخش نقد نیامده بود سالن. گویا خارج بود و خانمش آمد جایزه را بگیرد. اما چون دوتا برگزیده داشت و هر دو بزرگوار هم نیامده بودند معلوم نبود که از طرف کی آمده است. ایشان هم که کمی سر در گم شده بودند تندیس را انداختند. بعد که معلوم شد از طرف چه کسی آمده‌اند باید جایزه و لوح را تعویض می‌کردند که اینبار خود مجری محترم تندیس را انداخت. زیاد برگزاری‌اش را نپسندیدم نامنظم بود.

قبل از پایان مراسم از آراز خداحافظی کردم و بیرون رفتم. مدتی طول کشید تا حالم به جا آمد. یک جورهایی می‌دانید از این فضای جدی ادبیاتی خوشم نمی‌آید. باید دوری کنم و این بار اشتباه کردم و چندان فاصله نگرفتم اغلب از هر جلسه‌ای دوری می‌کنم. زیاد که به این فضای جدی نویسنده و نوشتن و قلم و این حرف‌ها نزدیک می‌شوم فکر می‌کنم که اشتباه کرده‌ام کتابی چاپ کرده‌ام و نفسم چنان تنگ می‌شود که سرم زود به درد می‌آید. دیگر فکر نکنم هرگز به این جور جاها بروم برای توان نوشتنم سم است و چنان حسی به من می‌دهد که می‌خواهم ببوسم همه چیز را بگذارم کنار و آن حس ناامیدی که آراز گفت در من هم رسوب می‌کند. هر چند من هیچ وقت به این بن‌بست رسیدن اعتقاد پیدا نمی‌کنم. ادبیات به بن‌بست نمی‌رسد اما خاله‌بازها، حاشیه‌سازها، به زور نویسنده شده‌ها و آن‌هایی که از نوشتن انتظاری جز نجات روح خودشان از شر روزمرگی دارند حتما از ادبیات دلزده می‌شوند. ادبیات موضوعی شخصی است به این دلیل است که امروز فکر کردم در این جشنواره و آن جشنواره نمی‌گنجد و نباید هم بگنجد. چیزی است جدا و سخت شخصی. به این دلیل فکر می‌کنم باید دوری کرد از این فضا، خارج از آن نفس کشید و کار خود کرد. @dastanirani