همین سکوت است که هراسانم می‌کند

همین سکوت است که هراسانم می کند. انواع و اقسام چیزهای فاجعه باری را که بر سرت بیاید در تصور آورده ام، چنان است که گویی به جنگ رفته ای و من صبر کرده ام، در انتظار خبر مربوط به تو مانده ام، نامه، تلگراف... ولی اگر هم جنگی در می گرفت این قدر قدرت نمی داشت که دلم را زمهریر کند و به خوف دچار سازد. جمله عشق و دل و اندیشه ها و نیایش هایم را روانهٔ تو می سازم... حتم دارم که دربارهٔ ما اندیشیده ای، دربارهٔ آنچه با هم ساختیم، دربارهٔ اینکه نادانی کردیم و ساختار و زیبایی [بنای زندگیمان] را خراب کردیم ولی خاطرهٔ آن زیبایی را نتوانستیم خراب کنیم. همین بوده است که شب و روز ذهنم را تسخیر کرده است. سر که بر می گردانم خودمان را صد جا با صد لبخند می بینم. پا به خیابانی که می گذارم، می بینم آنجایی. شب ها به تختخواب که می روم می بینم که چشم به راه منی. غیر از کسی که به جان دوست می داریم و زندگی ای که با وی می توانیم بنا کنیم، چه چیز دیگری در زندگی هست؟ نخستین بار است که از معنای خودکشی سر در می آورم... خدایا، دنیا چه بی هدف و پوچ است! روزهای آکنده از لحظات بی مقدار و بی رونق پشت سر هم می گذرند، شب های بی قرار و مسخّر ارواح بی جلوه و جلا به دنبال هم می روند: خورشید بدون رخشندگی می درخشد و ماه بدون روشنایی طالع می شود. دلم طعم خاکستر می دهد، و گلویم از اثر گریه گرفته و خسته است. جان گمشده چیست؟ جانی است که از راه واقعی دور افتاده است و در تاریکی راه های به یادمانده کورمال کورمال می رود.

#زیر_کوه_آتشفشان#مالکولم_لاوری#صالح_حسینی