زندگیام را صعود میکنم... لحظههایم را میرقصم... نگاهم را تعارف میکنم...
استان تموم شده بود و وارد استان شده بودم …حس خوبی داشتم و شاید حتی به دلیل. 😍
استان #هرمزگان تموم شده بود و وارد استان #سیستان_بلوچستان شده بودم.
حس خوبی داشتم و شاید حتی به دلیل
سفرهای متعددی که به این استان داشتم احساس امنیت بیشتری میکردم.😍
داشتم یه آهنگ بلوچی گوش میدادم که دیدم یه پراید پر جمعیت ازم زد جلو و نگه داشت و کلی آدم و بچه از ماشین پیاده شد، اشاره کرد که نگه دارم.😮😉
وقتی نگه داشتم اول ازم درخواست کردن که باهاشون عکس بگیرم.📸
مردی بلوچ با لباسی محلی
دوتا دختر کوچولو با موهای بافته
زنی با پوشیه و زنی دیگر با چادر و لباس بلوچی👳🏽♂️🧕🏼
وقتی فهمیدن که از اهواز میام و اهل تهرانم و هدفم اعلام اینه که سرزمینم امنه👌
گفتن:
خب پس
بریم باغمون، زرآباد!🌴
هندونه و موز و پاپایا بخوریم.🍌🍉
از اونجا هم میریم روستامون!
من گفتم : پدرجان! برادر من!
من عجله دارم، باید سریع رکاب بزنم تا طوفان شن دوباره شروع نشده، خودم رو برسونم به مقصد و شب توی جاده نمونم.🚴♀️
گفتن: امکان نداره. اگر خستهای
اصلا بیا دوچرخهات رو جا میدیم توی پراید و خودت هم سوار ماشین شو!😱
دیدم مثکه راه نداره و اینجا بود که باید یه مواقع سخت نگرفت و بسپاریم خودمون رو به اتفاقات و سرنوشت.
رفتم باغشون و عجب تجربه خوبی بود...👌❤️
@misgray