دیروز عصر خیلی خسته شدم و عکاس ایرانی و یکی از دوستانش اومدن دنبالم و من رو بردن منزلشون

#سفرنامه_عراق

دیروز عصر خیلی خسته شدم و عکاس ایرانی و یکی از دوستانش اومدن دنبالم و من رو بردن منزلشون.
صبح زود بازم راه افتادم و توی مسیر تا دلتون بخواد آبمیوه، کیک، میوه، ساندویچ و ... خوردم.
کلی آدمهای باحال دیدم و به داستانهاشون گوش دادم و ازشون عکس گرفتم.
نزدیک ظهر، از جلوی یه موکب رد میشدم که یه خانمی دستم رو گرفت و اصرار کرد برم خونش!

چهره‌اش خیلی شیرین بود و معلوم بود سختی زیاد کشیده!
قبول کردم و رفتم داخل.
گفت: صلاه و طعام (نماز و غذا)
سیر بودم و البته غذا رو هم که دیدم به دلم نشست ولی اصلا دلم نمیخواست ناراحتش کنم.
گفتم: انا صائمه ( من روزه ام)
یهو دست کشید سرم و کلی برام دعا کرد و گفت پس نماز!
یا خدا! نمیتونستم بگم عادت ماهانه هستم و نماز نمیخونم!

داشتم سوتی میدادم!

توی همون آشپزخونه اومدم وضو بگیرم که دیدم حدود ده تا دختر بچه و زندو خانم مسن دارن من رو نیگا میکنن!

خنده‌ام گرفت، باید بعد پونزده سال دوباره وضو میگرفتم و مسلما همه این خضرات چک میکردن که درست وضو میگیرم یا نه.
درهرصورت وضو رو گرفتم و رفتم سر سجاده!

اذان و اقامه...
تکبیره الاحرام...
ایستادم به نماز و وسط سجده اول بودم که اتاق خالی شد و تنها شدم.
همونجا نشستم و به داستانی که پیش اومده فکر کردم.
به این مردمی که شاید در اوج فقر، همه چیزشون رو برای کسی که عاشقش هستن میدن.

بعد از اینکه نمازم مثلا تموم شد، رفتم بینشون نشستم و شروع کردیم حرف زدن و شنیدن داستانهاشون.

@misgray