اتفاقی دیدمش …. از یه خونه توی یه کوچه باریک با سینی هندونه اومد بیرون

اتفاقی دیدمش...
از یه خونه توی یه کوچه باریک با سینی هندونه اومد بیرون
و رفت وسط راه زائرین که هندونه پخش کنه!

اجازه گرفتم که ازش عکس بگیرم.
‌عکس رو که بهش نشون دادم، گفت:
پیر شدم. زشت شدم.
دنیا پیرم کرد.
و داستانش رو تعریف کرد:

اسم خودش نعیمه بود، ولی صداش میکردن « ام نور»
مادرهای عراقی رو معمولا به اسم فرزند بزرگ صدا میکنن. برای همین پرسیدم پسر نداری؟

ساکت شد و بعدش گفت:

زمان جنگ ایران و عراق، حزب بعث همسرش رو به زندان میندازه و تهدید میکنه که دوتا پسرش در جنگ شرکت کنن!

دوتا پسر هم فرار میکنن و میرن ایران و در مقابل عراق میجنگن و هردو شهید میشن.

حزب بعث هم به جبران این کار، هر دوتا پای همسرش رو قطع میکنه و برش میگردونه خونه!

برای همین نعیمه رو به اسم دختر بزرگش صداش میکردن.

از اون زمان به بعد، کار میکرد و خرج زندگی درمیاورد. لباس میخرید و میاورد خونه و به همسایه‌ها میفروخت!

حرفی نداشتم بزنم، ازش که خدافظی کردم گفت:
تله زینبیه که وایسادی از طرفم بگو
«زینب...

سلام،

زندگی خودم و بچه‌هام فدای صبرت»

@misgray