زندگیام را صعود میکنم... لحظههایم را میرقصم... نگاهم را تعارف میکنم...
روز چهارم.. امروز، روز جالبی بود
#سفرنامه_عراق
روز چهارم
امروز، روز جالبی بود. صبح زود تا هوا گرمنشده از خونه “ام مهدی” اومدم بیرون و راه افتادم به سمت منطقه الدیر،
جمعیت زیادی توی مسیر بود!
گروه چندنفره پسرونه
خانواده
افرادی که تنها میرفتن
یک سری افراد هم که لباس خادمین روپوشیده بودن، مشغول پذیرایی از زائرین بودن و دعوت میکردن که در چادر استراحت کنن و یا چیزی بخورن!
خیلی از خادمین میامدن جلو و با التماس خواهش میکردن که میزبان زائرین باشن و بتونن خدمتی به کسانی که در این مسیر هستن بکنن.
نزدیک ظهر ، یکی از خادمین دعوت کرد در منزلش استراحت کنم. رفتم داخل و یه اتاق بزرگ در اختیارم گذاشتن و ناهار هم برام رشته پلو آوردن.
بعد از ناهار، یه دقه اومدم چرت بزنم، چند تا از این بچه جقلهها هی در رو باز کردن، منو نیگا کردن و رفتن.
بعدشم یهو یه دختر اومد داخل و با خنده نشست و پشت سرش شش تا دختر دیگه هم اومدن.
دیدم اینطوری نمیشه خوابید. بلند شدم و نشستم و دیگه شروع کردم به حرف زدن و دوست شدن باهاشون.
@misgray