کلی نشستیم و باهم حرف زدیم و براشون جالب بود مه چرا تنهایی امدم عراق و اصلا چرا این کشور؟!

#سفرنامه_عراقی

بعد از سفارت، سیدحیدر من رو برد خونه خودشون و اونجا بود که با خانواده‌ای آشنا شدم، تحصیل‌کرده، بافرهنگ، تمییز و فوق‌العاده مهربون!
کلی نشستیم و باهم حرف زدیم و براشون جالب بود مه چرا تنهایی امدم عراق و اصلا چرا این کشور؟!

عصرش با سیدحیدر که پسرکوچیک خانواده بود و پسرگرگانی رفتیم مسجدکوفه...
خیلی وقت بود توی همچین جمعیت ایرانی قرار نگرفته بودم و کمی شوک شدم!

شب که برگشتیم خونه موقع شام خوردن، سیدکاظم، پدرخانواده، گفت:
سحر تو دختر منی و هیچ نگران پاسپورتت نباش! ایشالا درست میشه!!
شب بعد میزبان قبلیم، که خبر گم شدن پاسپورتم رو توی فیسبوک اعلام کرده بود، بهم خبر داد که پاسپورتم پیدا شده و در شهر ناصریه است!!!

باید اینهمه راه برمیگشتم عقب و پاسپورت رو میگرفتم و میامدم ، ولی سیدکاظم، پدر، اینقدر آدم قدرتمندی بود که یکی رو فرستاد و پاسپورتم رو گرفت!
تا پاسپورتم پیدا بشه وبرسه دستم، کلی کار انجام دادم:
گوشیم رو ریست کردم تا اینستاگرامم درست شه!
با پدر و مادر عراقی جدیدم رفتیم عیادت یه مریض و بعدش رفتیم مهمونی عراقی!
نجف رفتم و قبرستان وادی السلام، کلی مباحثه و مکالمه با افراد خانواده و بعضی از افراد گروه حشد شعبی که در مبارزات علیه داعش بودن!!!

@misgray