خانم همسایه، شروع میکنه به تعریف کردن که چه اتفاقاتی براشون میافته:

#سفرنامه_عراق

شب آخر که در تلعفربودم، با ام زهرا رفتیم خونه یکی از کسایی که قبل از جنگ داعش، همسایشون بوده و بعد که جنگ شروع میشه، خانواده ام‌زهرا میرن کربلا و دیگه از همسایه خبردار نمیشن تا وقتی برمیگردن.
خانم همسایه، شروع میکنه به تعریف کردن که چه اتفاقاتی براشون میافته:
خانواده همسایه، سنی بودن برای همین داعش که حمله میکنه باهاشون کاری نداره و اجازه میده اونجا زندگی کنن ولی با شرایط و قوانین داعش!!!
زنها حتی در خونه خودشون هم باید با حجاب کامل، (یعنی کل بدن پوشیده) باشن! حتی اگر بیان روی ایوون خونه برای لباس پهن کردن و دستکش دستشون نباشه، خودشون و یا همسرشون شلاق میخورن!!
همسایه میخواسته فرار کنه ولی همسایه‌شون اونا رو لو میده و حتی یکی از برادرهای خانم همسایه هم توسط داعش کشته میشه!!
خانم همسایه، یه جاهایی سکوت کرد، آب خورد، بغضش رو فرو داد، اشک ریخت!
داستانهایی تعریف کرد که باعث شد اون شب تا صبح خوابم نبره!
بهم پیشنهاد میکنه که فردا صبح، که میخوام برم موصل، با همسرش برم و حتی میتونم شب هم خونه مادرش بخوابم و داستانهای اونا رو هم گوش بدم.
اینطوری شد که صبح زود، بدون دقیقه‌ای خواب با خانواده تلعفریم خدافظی کردم.

خواهر ابوزهرا،یه مانتو داد و گفت اینو بپوش، برای موصل مناسبه و دیگه لباس عراقی نپوش!🧥
ابوزهرا توی چشام نگاه کرد و گفت مواظب خودت باش دختر😅
ام زهرا، بغلم کرد و من رو بوسید و گفت زود برگرد💋منم شکمش رو بوسیدم، آخه دیروز فهمیده بودم حامله‌است، اونم هفت ماهه و من خنگ متوجه نشده بودم😂

@misgray