کم کم داشتم به آخر پیاده‌روی نزدیک میشدم، حال و هوای مردم برام جالب بود!

#سفرنامه_عراق

کم کم داشتم به آخر پیاده‌روی نزدیک میشدم، حال و هوای مردم برام جالب بود!

هرکس برای خودش توی یه حالی بود، بعضیا دوستانه اومده بودن.
بعضیا دونفره و عشقولانه اومده بودن.
بعضیا تنها.
بعضیا با اهل و عیال و بچه‌ها.
فضای جالبی بود، همه یه هدف داشتن،
رسیدن به کربلا
ولی حال و هواشون فرق داشت
بکی میخندید، یکی شعر زمزمه میکرد، یکی ذکر میگفت، یکی غیبت میکرد، یکی تجارب سفرای قبلیش رو تعریف میکرد، یکی بحث طلبکی میکرد، یکی چاخانای زندگیش رو‌تعریف میکرد!

درهرصورت هرکس به شکلی مسیر رو‌میرفت جلو!

دوباره شب خونه یه هراقی خوابیدم که بهم یه اتاق خالی دادن و اومدن نشستن و کلی باهم حرف زدیم.
دخترش فاطمه عاشق این بود بیاد ایران و ازدواج کنه.

قرار شد اول یک سری کتاب بخونه و منم بهش فارسی یاد بدم تا بعدا...

اون روز اینقدر توی مسیر چیزای مختلف خورده بودم و توی خونه هم کلی شام و دسر، از ساعت سه صبح با دل درد بیدار شدم و حسابی برنامه داشتم😢🤢🤒

با هر سختی بود، صبحش راه افتادم و باید اون روز میرسیدم کربلا!
فردا اربعین بود☺️
@misgray