آدم‌کش‌ها. (بخش دوم).. نویسنده:

آدم‌کُش‌ها
(بخش دوم)

نویسنده: #ارنست_همینگوی
برگردان: نجف دریابندری

اَل از روی چهارپایه‌اش بلند شد.
گفت: «من با این سیاهه و این زبله می‌رم آشپزخونه. سیاه، برگرد برو آشپزخونه. تو هم پاشو برو زبل».
مردِ ریزه‌اندام دنبالِ نیک و سمِ آشپز به آشپزخانه رفت. درِ آشپزخانه پشتِ سرشان بسته شد. مردی که اسمش مکس بود پشت پیشخان روبه‌روی جورج نشسته بود. جورج نگاه نمی‌کرد، نگاهش به آینه‌ی سراسریِ آن‌ورِ پیشخان بود. رستورانِ هِنری پیش‌تر مِی‌خانه بود، بعد سالنِ غذاخوری شده بود.
مکس توی آینه نگاه کرد و گفت: «خوب، زبل‌خان می‌خواد بدونه این کارها برای چیه؟»
صدای اَل از آشپزخانه آمد: «چرا بهش نمی‌گی؟»
«خیال می‌کنی این کارها برای چیه؟»
«من چه می‌دونم».
«چی خیال می‌کنی؟»
مکس تمامِ مدتی که حرف می‌زد آینه را می‌پایید.
«نمی‌خوام بگم».
«آهای، اَل، زبل می‌گه نمی‌خواد بگه خیال می‌کنه این کارها برای چیه».
اَل از آشپزخانه گفت: «من صداتونو می‌شنوم، خیله خب».
دریچه‌ای را که از آن ظرف‌ها را به آشپزخانه رد می‌کردند بلند کرده بود و یک شیشه سسِ گوجه‌فرنگی زیرش گذاشته بود. اَل از آشپزخانه به جورج گفت: «گوش کن، زبل، برو یه‌خرده اون‌ورتر کنارِ بار وایسا. مکس، تو هم یه‌خرده برو طرفِ چپ». مثلِ عکاسی بود که عده‌ای را برای عکسِ دسته‌جمعی آماده می‌کند.
مکس گفت: «زبل‌خان، با من حرف بزن. خیال می‌کنی این‌جا چه خبره؟»
جورج چیزی نگفت.
مکس گفت: «من بهت می‌گم. ما می‌خوایم یه نفر سوئدی رو بُکُشیم. تو یه سوئدیِ گنده به اسمِ اَله اَندرسن می‌شناسی؟»
«آره».
«هرشب میاد این‌جا شام می‌خوره، درسته؟»
«گاهی میاد».
«ساعت شیش میاد، درسته؟»
«اگه بیاد».
مکس گفت: «ما همه‌ی این‌ها رو می‌دونیم، زبل. حالا از یه‌ چیزِ دیگه حرف بزن. هیچ سینما می‌ری؟»
«گاهی می‌ رم».
«باید بیشتر بری سینما. برای بچه‌زبلی مثِ تو خیلی خوبه».
«اله اَندرسن رو چرا می‌خواین بکُشین؟ مگه چی‌کارتون کرده؟»
«اون هیچ‌وقت فرصت پیدا نکرده کاری به ما بکنه. اصلاً تا حالا ما رو ندیده».
اَل از آشپزخانه گفت: «یه‌بار بیشتر هم ما رو نمی‌بینه».
جورج پرسید: «پس برای چی می‌خواین بکشینش؟»
«ما واسه خاطرِ یکی از رفقا می‌کُشیمش. یکی از رفقا خواهش کرده، زبل».
اَل از آشپزخانه گفت: «صداتو ببُر. زیادی وِر می‌زنی».
«آخه دارم سر این زبل رو گرم می‌کنم. بیخود می‌گم، زبل؟»
اَل گفت: «داری زیادی ور می‌زنی. سیاهه و زبلِ من خودشون سرِ خودشونو گرم می‌کنن. همچین به هم بستمشون عین دو تا دوست دختر تو صومعه».
«لابد تو هم توی صومعه بودی؟»
«کسی چه می‌دونه؟»
«توی یه صومعه‌ی فردِاعلا هم بودی. حتماً همون‌جا بودی».
جورج به ساعت نگاه کرد.
«اگه کسی اومد تو بهش می‌گی آشپزمون نیستش. اگه ول‌کُن نبود، می‌گی خودم می‌رم آشپزی می‌ کنم. فهمیدی، زبل؟»
جورج گفت: «باشه. بعدش ما رو چی‌کار می‌کنین؟»
مکس گفت: «تا ببینیم. این از اون چیزاییه که آدم از قبل نمی‌دونه».
جورج به ساعت نگاه کرد. شش و ربع بود. درِ طرفِ خیابان باز شد. یک راننده‌ی ترموا آمد تو.
گفت: «سلام، جورج. شام میدی بخوریم؟»
جورج گفت: «سم رفته بیرون. نیم‌ساعت دیگه برمی‌گرده».
راننده گفت: «پس من رفتم بالای خیابون».
جورج به ساعت نگاه کرد. بیست دقیقه از شش گذشته بود.
مکس گفت: «قشنگ بود، زبل. تو یه پارچه آقایی».
اَل از آشپزخانه گفت: «می‌دونست من مخشو داغون می‌ کنم».
مکس گفت: «نه. این‌جور نیست. زبل خودش خوبه. بچه‌ی خوبیه. ازش خوشم میاد».
سر ساعت شش و پنجاه و پنج دقیقه جورج گفت: «دیگه نمیاد».
دو نفر دیگر به سالن غذاخوری آمده بودند. یک بار جورج به آشپزخانه رفته بود و یک ساندویچ ژامبون و تخم‌ مرغ درست کرده بود، که مردی می‌خواست با خودش ببرد. توی آشپزخانه دید که اَل کلاهِ لگنی‌اش را عقبِ سرش گذاشته و روی چهارپایه‌ای کنارِ دریچه نشسته و لوله‌ی یک تفنگِ کوتاه را روی لبه‌ی دریچه گذاشته. نیک و آشپز پشت‌به‌پشت در سه‌کُنجِ آشپزخانه نشسته بودند و دهنِ هر کدامشان با یک دستمال بسته بود. جورج ساندویچ را درست کرده بود، توی کاغذِ روغنی پیچیده بود، توی پاکت گذاشته بود، آورده بود بیرون، مرد پولش را داده بود و رفته بود.
مکس گفت: «زبل همه کاری می‌تونه بکنه. آشپزی هم می‌تونه بکنه، هر کاری بخوای. تو اگه دختر بودی خوب زنی می‌شدی، زبل».
جورج گفت: «چی؟ رفیق‌تون، اله اندرسن، دیگه نمیاد».
مکس گفت: «ده دقه دیگه بهش فرصت می‌دیم».
مکس حواسش به آینه و ساعت بود. عقربه‌های ساعت رفتند روی ساعت هفت، بعد هفت و پنج دقیقه.
مکس گفت: «اَل، بیا بریم. دیگه نمیاد».
اَل از آشپزخانه گفت: «پنج دقیقه دیگه».
در آن پنج دقیقه، مردی آمد تو و جورج گفت که آشپز مریض است. مرد پرسید: «پس چرا یه آشپزِ دیگه نمیارین؟ این‌جا مگه سالن غذاخوری نیست؟»
بعد بیرون رفت.

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii