هتل پالاس تاناتوس.. نویسنده:. برگردان: ابوالحسن نجفی

هتل پالاس تاناتوس

نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: ابوالحسن نجفی
(بخش اول)

ژان مونیه پرسید: «سهام فولاد؟»
یکی از دوازده خانمِ ماشین‌نویس جواب داد: «یک‌چهارم، 59 دلار».
تق تقِ ماشین‌های تحریر گویی موسیقیِ جاز اجرا می‌کرد. از پنجره، ساختمان‌های غول‌آسای مانهاتان پیدا بود. تلفن‌ها همه به‌کار بود و نوارهای باریکِ کاغذ، پوشیده از حروف و ارقام؛ با مارپیچ‌های شومِ خود فضای دفتر را می‌انباشت. ژان مونیه باز پرسید: «سهام فولاد؟»
خانم جرترود آون جواب داد: «59 دلار».
جرترود لحظه‌ای دست نگه داشت و به ژان مونیه نگریست. فرانسویِ جوان در مبل فرورفته بود و سر را میانِ دو دست گرفته و گویی خُرد شده بود. جرترود در دل گفت: «این هم یکی دیگر که زندگی‌اش به‌باد رفت. بدا به‌ حالِ او!... و بدا به حالِ فانی!...»
زیرا ژان مونیه وابسته‌ی دفترِ بانکِ هولمان درنیویورک، دو سال پیش با فانی، منشی امریکاییِ خود، ازدواج کرده بود. ژان مونیه باز پرسید: «و سهام شرکت کنکوت؟»
جرترود آون جواب داد: «28 دلار».
صدای کسی از پشت در شنیده شد. هاری کوپر به درون آمد. ژان مونیه از جا برخاست. ‌هاری گفت: «چه اوضاعی! سهام همه شرکت‌ها بیست درصد اُفت کرده و باز هم احمق‌هایی هستند که می‌گویند وضع بحرانی نیست!»
ژان مونیه گفت: «پس معنی بحران چیست؟»
این را گفت و از دفتر بیرون رفت. هاری کوپر گفت: «این هم از پا درآمد».
جرترود آون گفت: «بله. داروندارش به‌باد رفت. فانی این را به من گفت. امشب فانی ولش می‌کند و می‌رود».
هاری کوپر گفت: «چه می‌شود کرد؟ بحران است».
درهای زیبایِ برنزیِ آسانسور باز شد. ژان مونیه به درون رفت. گفت: «همکف».
آسانسورچیِ جوان گفت: «سهام فولاد چند است؟»
ژان مونیه گفت: «59 دلار».
خودش به 112 دلار خریده بود و اکنون درهر سهم 53 دلار ضرر می‌داد. خریدهای دیگرش وضع بهتری نداشت. ثروت مختصری را که سال‌ها پیش با مشقت در آریزونا به‌دست آورده بود تماماً در این معاملات ریخته بود و اکنون همه بادِ هوا شده بود. هنگامی ‌که به خیابان رسید همچنان که به ‌طرفِ مترو می‌رفت کوشید تا آینده را درنظر آورد. دوباره از صفر شروع کند؟ اگر فانی جرأت به خرج می‌داد این کار شدنی بود. نخستین تلاش‌ها و مبارزه‌هایی که کرده بود، گله‌هایی که در بیابان می‌چراند، پیشرفتِ سریعش، همه را به‌یاد آورد. وانگهی سالِ عمرش تازه به سی سال رسیده بود. ولی می‌دانست که فانی رحم نخواهد کرد.
فانی رحم نکرد.
فردا صبح که ژان مونیه بیدار شد و خود را در بستر تنها دید، حس کرد که دیگر نیرویی به تن ندارد. فانی را با همه خشکی و سردی‌اش دوست داشت. زنِ خدمتکارِ سیاه‌پوست صبحانه را برایش آورد و تقاضای پول کرد. بعد پرسید: «خانم کجاند، آقا؟»
«رفت سفر».
پانزده دلار به خدمتکار داد و بعد چمدانش را بست. فقط ششصد دلار برایش مانده بود. با این پول می‌توانست دو ماه گذران کند، شاید هم سه ماه... و بعد؟ از پنجره به بیرون نگریست. تقریباً هر روز، از یک هفته پیش، در روزنامه شرح خودکشی‌ها فراوان بود. بانک‌داران، سوداگران، سفته‌بازان، مرگ را به مبارزه‌ای که شکست در آن از پیش مسلم بود ترجیح می‌دادند. از این طبقه‌ی بیستم خود را به پایین پرتاب کند؟ چند ثانیه طول خواهد کشید؟ سه؟ چهار؟ و بعد له شده بر روی زمین... ولی اگر سقوط به مرگ نینجامد چه؟! رنج‌های جان‌گداز، دست‌وپای شکسته، گوشت‌های تباه شده. آهی کشید. روزنامه را برداشت و رفت تا در رستوران غذا بخورد، و تعجب کرد که هنوز غذا به دهنش مزه می‌کند.

ادامه دارد.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii