اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
اردوگاه سرخپوستان.. نویسنده:. برگردان: پژمان بازیل
اردوگاه سرخپوستان
نویسنده: #ارنست_همینگوی
برگردان: پژمان بازیل
(بخش دوم)
پدرِ نیک بچه را بلند کرد و چند سیلی به صورتش زد تا نفسش باز شود. بعد او را تحویل پیرزن داد . گفت: «ببین نیک، پسره. بگو ببینم از انترنی خوشت اومد؟»
نیک گفت: «خیلی» اما نگاهش را دزدید تا مبادا چشمش به کاری که پدرش میکرد بیفتد.
پدرش گفت: «آهان، درست شد» و چیزی را انداخت توی لگن. نیک نگاه نکرد. پدرش گفت: «حالا باید چندتا بخیه بزنم. اگه خواستی نگاه کن، اگرهم نخواستی که هیچی. الان میخوام جایی رو که پاره کردم، بدوزم».
نیک نگاه نکرد. از خیلی پیش کنجکاویاش را از دست داده بود. پدرش کار را تمام کرد و از جا برخاست. عمو جورج و سه مرد سرخپوست هم ایستادند. نیک لگن را برد و گذاشت توی آشپزخانه. عمو جورج به بازویش نگاهی انداخت. سرخپوست جوان زد زیر خنده. دکتر گفت: «جورج، کمی داروی ضد عفونی روش میمالم».
روی زن سرخپوست خم شد، زن حالا آرام گرفته بود و چشمهایش را بسته بود. رنگ رخش پریده بود و نمیدانست چه شده و چه بر سر بچه آمده.
دکتر بلند شد و گفت: «فردا برمیگردم. پرستار طرفای ظهر از سناگنس میرسه و هرچی لازم داشته باشیم با خودش میاره».
دکتر عین فوتبالیستها شده بود که پساز مسابقه در اتاق رختکن سر حال میآیند و دلشان میخواهد وراجی کنند.
پدر نیک گفت: «جورج، اینو باید تو مجلات پزشکی بنویسن: عمل سزارین با چاقوی جیبی و دوختن شکم با چند متر زهِ روده».
عمو جورج که به دیوار تکیه داده بود و بازویش را وارسی میکرد، گفت: «اوه درسته، تو مرد بزرگی هستی».
دکتر گفت: «خب، یه حالی هم از این پدر مغرور بپرسیم. این وسط پدرا از همه بیشتر زجر میکشن. باید بگم این یکی خوب بیسروصدا تحمل کرد».
پتو را از روی سر سرخپوست پس کشید. دستش خیس شد. فانوس به دست بلند شد روی لبهی تخت و نگاه کرد. سرخپوست رو به سوی دیوار دراز کشیده بود. گلویش را گوشتاگوش بریده بود. خون جمع شده بود توی گودیای که بدنش روی تخت انداخته بود. سرش روی بازوی چپش آرمیده بود. تیغِ برهنه، لبهاش به سمت بالا، توی رختخواب بود.
دکتر گفت: «جورج، نیک رو از کلبه ببر بیرون».
احتیاجی به این کار نبود. نیک وسطِ درگاهیِ آشپزخانه ایستاده بود و زیر نور فانوسی که دست پدرش بود، به خوبی طبقهی بالاییِ تخت را دید که چهطور پدرش سر سرخپوست را عقب کشید. وقتی آنها از جادهی چوببری بهطرف دریاچه میرفتند، داشت صبح میشد. دکتر که شور و حالِ بعد از عمل جراحی از سرش کاملاً پریده بود، گفت: «نیکی، از این که تو رو با خودم آوردم واقعاً متاسفم. اصلاً درست نبود شاهد این حادثهی ناگوار باشی».
نیک پرسید: «همیشه زنا موقع زایمون اینقدر درد میکشن؟»
«نه، این یه موردِ کاملاً استثنایی بود».
«بابا، چرا اون مرد خودشو کُشت؟»
«نمیدونم نیک. شاید تحملشو نداشت».
«بابا، مردا خیلی خودکشی میکنن؟»
«نه نیک، نه خیلی».
«زنا چهطور؟».
«به ندرت».
«یعنی اصلا؟»
«اصلا که نه. خیلی کم».
«بابا؟»
«چیه؟»
«عمو جورج کجا رفت؟»
«الان پیداش میشه».
«بابا، مردن سخته؟»
«نه نیک، بهنظرم خیلی آسون باشه، بستگی داره».
اکنون در قایق نشسته بودند. نیک در قسمت پاشنه بود و پدرش پارو میزد. آفتاب از پشت تپهها بالا میآمد. یک ماهی توی آب جستی زد و سطح آب موج برداشت. نیک دستش را کرده بود توی دریاچه و آن را روی آب میکشید. در سرمای بُرندهی صبح، آب گرم بود. نیک در آن صبحِ زود همراه با پدرش که پارو میزد در پاشنهی قایقِ شناور روی دریاچه نشسته بود و تقریباً مطمئن بود که هرگز نخواهد مُرد.
پایان.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii