فاصله‌ها.. (بخش سوم: شام).. هرچه لاله جلوی مدرسه صبر کرد نیما نیامد

فاصله‌ها

(بخش سوم: شام)

هرچه لاله جلوی مدرسه صبر کرد نیما نیامد. فکر کرد شاید برنامه‌‌ی فوق‌العاده‌ برای کلاسشان گذاشته‌اند، اما چند هم‌کلاسی‌ِ نیما را دید که بیرون آمدند. واردِ حیاط شد. آقای ناظم روی سکوی جلویِ درِ ورودیِ ساختمان ایستاده بود و حیاط را نگاه می‌کرد. او را که دید برگشت و واردِ ساختمان شد.
لاله به دفترِ مدرسه رفت. مدیر، ناظم، معلمِ ورزش، و دو مَردِ دیگر آن‌جا بودند. انگار همه در سکوت انتظارِ آمدنش را می‌کشیدند و وقتی وارد شد با هم بلند شدند. چیزی در دلش فروریخت. بدنش شروع کرد به لرزیدن و صدایش گرفت. در چهارچوبِ در ایستاده بود و به آن پنج مرد نگاه می‌کرد. خواهش کردند بنشیند و برایش چای ریختند. بعد گفتند زنگِ آخر که بچه‌های کلاسِ نیما ورزش داشتند، در بازیِ فوتبال، نیما مدام روی بچه‌ها خطا می‌کرده و با آن‌ها درگیر می‌شده. معلمِ ورزش فقط چند دقیقه رفته دستشویی و وقتی برگشته دیده نیما و پسر دیگری دست‌به‌یقه شده‌اند. نیما موهای پسر را می‌کشیده و آن پسر برای دفاع از خودش او را هل داده است. نیما افتاده و پُشتِ سرش به تیرکِ آهنیِ دروازه خورده. گفتند حالش خوب است و فقط سرش شکستگیِ کوچکی داشته، ولی برای اطمینان زنگ زده‌اند آمبولانس بیاید. چند بار هم با شماره‌ی همراه پدرش تماس گرفته‌اند، ولی جواب نداده است. البته نگفتند که هر کار کرده‌اند نیما به هوش نیامده و وقتی مسئولین اورژانس او را می‌بُردند، از یکی از گوش‌هایش کمی خون می‌آمده.
فوری برای لاله تاکسی گرفتند. شماره‌ی فرهاد را گرفت اما فایده‌ای نداشت. در بیمارستان به لاله گفتند پسرش فعلاً بی‌هوش و تحت مراقبت است. گفتند حتی اگر به هوش بیاید هم باید آن شب را بستری باشد. بچه را بُرده بودند برای عکس و سیتی‌اسکن. بعد باید نوار مغز می‌گرفتند و چند کار دیگر انجام می‌دادند تا شدتِ آسیب‌دیدگی مشخص شود.
لاله پُشتِ هم شماره‌ی فرهاد را می‌گرفت.
☆☆☆
گوشیِ فرهاد روی میزِ کارش زنگ می‌خورد. صفدر تابلوی برق را روی صندلیِ عقبِ ماشینِ فرهاد گذاشت و ابزارهایش را جمع کرد. فرهاد از پله‌ها بالا رفت. قبل‌از این‌که درِ دفترش را باز کُنَد صدای زنگ تلفن را شنید. تا برسد و گوشی را بردارد، قطع شد. شماره‌ی لاله را گرفت. مشغول بود. گوشی را روی میز گذاشت و کُتش را برداشت. تلفن بلافاصله زنگ زد...
وقتی به بیمارستان رسید، نیما را به آی‌سی‌یو برده بودند. نمی‌شد داخل بروند. لاله پشتِ شیشه ایستاده بود و بچه را نگاه می‌کرد. فرهاد کنارش ایستاد. لاله کفِ دستش را روی شیشه گذاشت و جریانِ مدرسه را تعریف کرد. گفت: «نمی‌دونم از صبح چِش شده بود. با منم دعوا داشت. زد لیوان رو شکست».
«مهم نیست. می‌گی که دکتر گفته هرآن ممکنه بیدار بشه».
«آره گفت حالتش طبیعیه. گفت خون‌ریزی داخلی نداشته. حالا وقتی اومد خودت باهاش صحبت کن. شما مَردین. شاید چیزی بوده و نخواسته به من بگه».
«نه، منفی‌بافی نکن. طوری نیست. با دکترش حرف می‌زنم».
«فرهاد».
«جانم».
«چرا بیدار نمی‌شه؟»
«جوش نزن عزیزم. رنگت خیلی پریده. بریم دکتر فشارتو بگیره».
«من باهاش دعوا کردم».
مُچِ دستِ لاله را گرفت و از شیشه دورش کرد.
تا غروب چند بار دکتر و پرستارها آمدند و به نیما سر زدند. سِرُمش را عوض می‌کردند و معاینه‌اش می‌کردند. می‌گفتند همه‌چیز نرمال است. بعد پرستارهای شیفتِ شب آمدند. به آن‌ها گفتند نمی‌شود شب را در بخش باشند. می‌توانند پایین در سالنِ انتظار بمانند یا بروند خانه و منتظر تماسِ بیمارستان باشند. به آن‌ها قول دادند به‌محض تغییر وضع، فوراً خبرشان کنند. لاله و فرهاد در سالن انتظار روی نیمکت‌های خُشکِ پلاستیکی نشستند و به ال‌سی‌دیِ روشنی که صدایش قطع بود نگاه کردند. فرهاد فکر می‌کرد عجیب است که در چنین شرایطی هم نمی‌توانند حرفِ مناسبی برای گفتن پیدا کنند. دلش می‌خواست با لاله صحبت کُنَد. می‌خواست بگوید شاید نیما برای این ناراحت بوده که فکر می‌کرده پدرش فراموش کرده برایش آن تابلوی برق را درست کُنَد. می‌خواست بگوید واقعاً فراموش کرده بوده، و آن هفته بیشترِ وقتش را با دوستش گذرانده، چون آن زن خوب می‌داند چه‌طور حرف بزند و محبتش را بیان کُنَد. دوست داشت بگوید، مردها هم گاهی دلشان می‌خواهد که بشنوند کسی بگوید دوستشان دارد، که کسی به فکرشان است. که توجه کردن و بی‌توجهی دیدن، که محبت کردن و محبت ندیدن، که جانم گفتن و بله ‌شنیدن، فقط برای زن‌ها سخت نیست. که مردها گرچه پوست‌شان کلفت است و به روی خودشان نمی‌آوَرَند، اما دل، دل است، می‌شکند. مرد و زن ندارد.
این حرف‌ها در سرش مثل دسته‌ای زنبور وزوز می‌کردند. منتظر بود لاله چیزی بگوید، یک چیزِ دل‌گرم کننده. یک حرفِ ساده و صمیمی... لاله گفت: «فرهاد».
«جانم عزیزم!»
«زیرِ قابلمه رو خاموش نکردم».

پایان
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii