تیغ.. آخرین مشتری پولش را حساب می‌کند و از مغازه خارج می‌شود. می‌روم بیرون

تیغ

آخرین مشتری پولش را حساب می‌کند و از مغازه خارج می‌شود. می‌روم بیرون. شبِ سردی است. مردم از سوزِ باد و بارانِ تندی که تازه شروع ‌شده است، به خانه‌هاشان پناه برده‌اند. خیابان خلوت و پیاده‌رو سوت‌وکور است. همسایه‌ها همه تعطیل کرده‌اند. تا جایی که چشمم می‌بیند، هیچ چراغی جُز چراغ مغازه‌ی خودم روشن نیست. من هم باید بروم. برمی‌گردم داخلِ مغازه تا وسایلم را بردارم و چراغ‌ها را خاموش کنم. قیچی‌ها و دسته‌تیغ‌ها را می‌شویم و درون ظرفِ آب‌الکل می‌گذارم. ماشین‌اصلاح و سشوار را از برق می‌کشم و جمع می‌کنم. می‌خواهم پالتو‌ام را از جا‌لباسی بردارم که مردی شتابان وارد می‌شود. سر و لباسش خیس است. سلامِ کوتاهی می‌کند و می‌نشیند روی صندلی. می‌خواهم بگویم تعطیل است، که ناگهان او را می‌شناسم. خودش است. بیست و هفت سال گذشته، اما شک ندارم. آن صورتِ پت‌وپهنِ آبله‌گون، آن بینیِ بزرگِ کوفته‌ای، و از همه مهم‌تر آن نگاهِ شرور و حیوانی که در چشم‌های ریزش دو‌دو می‌زند. ماتم برده است. نمی‌دانم باید چه‌کار کنم. در آینه نگاهم می‌کند. یعنی او هم مرا شناخته است؟ رویم را بر می‌گردانم و پالتو را می‌گذارم سرِ جالباسی. بعید است مرا شناخته باشد. چهره من با ریش و سبیل خیلی فرق کرده است. آن‌وقت‌ها هنوز ریش در نیاوَرده بودم. وانگهی من فقط یکی از قربانیانش بودم. بعید است یادش مانده باشد. سعی می‌کنم خون‌سرد باشم. پیش‌بند را به گردنش می‌بندم. می‌گوید: «چه‌خبرته خفه‌ام کردی!».
خفه؟! وضعیتِ قرارگرفتنمان جوری است که احتمالاً می‌توانم همان‌جا خفه‌اش کنم.
عذرخواهی می‌کنم و گره پیش‌بند را شُل‌تر می‌بندم. قبل از برداشتن شانه و قیچی، فکری به سرم می‌زند. ریموت را از جیبم در می‌آورم و کرکره برقی را پایین می‌دهم. در جوابِ نگاهِ پرسشگری که در آینه به من می‌کند می‌گویم: «دیروقته. باید برم. دیگه مشتری قبول نمی‌کنم. شما هم چون نشستی اصلاح می‌کنم».
کارم را شروع می‌کنم. قیچی به دست پُشتِ سرش ایستاده‌ام. بیرون باد شدیدتر و باران تندتر شده است. موها را شانه می‌کنم و قیچی می‌زنم. قیچی خیلی تیز است. می‌توانم با یک حرکت آن را در گردنش فرو کنم. دستم می‌لرزد. اگر بکشمش هیچ‌کس نمی‌فهمد. نمی‌دانم از کجا آمده است و در این شهر چه‌کار دارد. بعید می‌دانم کسی خبر داشته باشد او الآن این‌جاست. شاید مسافر است. جنازه‌اش را می‌توانم بپیچم لای پتو و بیندازم داخلِ ماشین، و بعد جایی سربه‌نیستش کنم. اگر فوراً نمیرد و دادوفریاد راه بیندازد چه؟ بالاخره حتماً نعره می‌کشد و ممکن است کسی همان لحظه از پیاده‌روِ جلوِ مغازه رد شود و صدایش را بشنود...
اصلاحِ موهایش تمام شده است. پُشتِ گردنش را با پنبه الکلی تمیز می‌کنم و دسته‌تیغ را برمی‌دارم. تیغِ نو را از کاغذ بیرون آورده و داخلِ شکافِ دسته‌تیغ فرو می‌کنم. تیغ را می‌گذارم روی گردنش...
تیغه‌ی چاقو را گذاشته بود روی گردنم. دوازده سالم بود. جیغ‌وداد و تقلایی که می‌کردم با لمسِ سردیِ چاقو فروکش کرد. در خرابه‌ای که به بهانه‌ی بازی به آن‌جا کشانده بودم، کسی نبود که به دادم برسد...
نبضِ شاهرگش زیرِ تیغم می‌زَنَد. تیغ را روی گردنش از بالا به پایین می‌کشم...
شلوارم را که پایین کشید چشم‌هایم را بستم...
چشم‌هایم را می‌بندم. فقط یک اشاره، یک حرکت کافی است تا رگش را بزنم. رعدوبرق می‌زند. صدای رعد به قدری بلند است که از جا می‌پَرَد. حرکتِ ناگهانی‌اش باعث می‌شود گردنش کمی ببُرد. خون. خونش را با پنبه پاک می‌کنم و دوباره دسته‌تیغ را بر می‌دارم. آن را محکم در دست می‌فشارم و منتظرِ رعدوبرقِ بعدی می‌مانم.

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii