اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
کهنترین داستان جهان.. نویسنده:. برگردان: ابوالحسن نجفی
کهنترین داستان جهان
نویسنده: #رومن_گاری
برگردان: ابوالحسن نجفی
(بخش اول)
شهر «لاپاز» در ارتفاع پنج هزار متریِ سطح دریا قرار دارد. از این بالاتر دیگر نمیتوان نفس کشید. «لاما»ها هستند و سرخپوستها و دشتهای بایر و برقهای ابدی و شهرهای مرده و عقابها. پایینتر، در درههای گرمسیری، جویندگانِ طلا و پروانههای عظیمالجثه میپلکند.
«شوننبام» طی آن دو سالی که در اردوگاهِ «نورنبرگ» آلمان گذرانده بود تقریباً هرشب خواب لاپاز، پایتخت بولیوی، را میدید. هنگامی که آمریکاییها آمدند و درهای مکانی را که در نظرِ او عالمِ عُقبی بود گشودند، با سماجتی که فقط خیالپردازانِ حقیقی میتوانند از خود نشان دهند چنان مبارزه کرد تا عاقبت پروانهٔ ورود به کشورِ بولیوی را بهدست آورد.
شوننبام سابقاً در شهر «لودز» لهستان به حرفهٔ خیاطی اشتغال داشت. او وارثِ سُنتِ بزرگی بود که پنج نسل خیاطِ یهودی به آن جلوه و جلال بخشیده بودند. در لاپاز مستقر شد و پساز چند سال رنج و تلاشِ مداوم عاقبت توانست با سرمایهٔ خود دکانی باز کند و اسم آن را «شوننبام، خیاط پاریسی» بگذارد و رونقی به کار خود بدهد. مشتریان رو آوردند و دیری نپایید که او در طلبِ دستیار برآمد. این کار آسان نبود، زیرا سرخپوستانِ دشتهای مرتفعِ جبالِ «آند» به میزان بسیار محدودی «خیاط پاریسی» برای جهان تهیه میکنند، و ریزهکاریهای سوزن با انگشتهای آنان کمتر سازگاری دارد. شوننبام ناچار میبایست وقتِ بسیاری را صرفِ تعلیم مبانی هنر خیاطی به آنها بکند تا از این همکاری نتیجهای سودآور عایدش شود.
پساز چندین بار آزمایشِ بیحاصل، عاقبت مجبور شد با وجود کارهای انباشته، به تنها ماندن تن دردهد. اما برخوردی نامنتظر چنان گرهی از کارِ فروبستهٔ او گشود که ناچار مشیتِ الهی را که همیشه خیرخواهِ خود دیده بود در آن دخیل دانست. زیرا از میانِ سیهزار تَن یهودیِ شهرِ لودز، او یکی از معدود بازماندگان بود.
خانهٔ شوننبام در ارتفاعاتِ بالای شهر بود و قافلههای «لاما» هر سحر از زیر پنجرهاش میگذشتند. به حکم آییننامهٔ یکی از اولیای امور که نگران جلوهٔ تجدد پایتخت بوده است، این جانوران حق عبور از خیابانهای لاپاز را ندارند، اما چون تنها وسیلهٔ حملونقل در جادهها و کورهراههای کوهستانی هستند، و راهسازی در آنجا مدتهاست که معوق مانده است، منظرهٔ عبور لاماها از حوالیِ شهر در طلوعِ فجر با بارِ صندوقها و خورجینها برای همهٔ کسانی که از آن کشور دیدن میکنند آشناست و شاید تا سالیان دیگر هم آشنا باشد.
پس شوننبام هر صبح که به دکانش میرفت به این قافلهها برمیخورد. وانگهی از لاماها خوشش میآمد، بیآنکه خود دلیلش را بداند. شاید از آنرو که در آلمان لاما نبود. معمولاً دو سه تن سرخپوست دستههای بیست سیتایی از این حیوانات را که میتوانند باروبنهای غالباً چندین برابر وزن خود حمل کنند به طرف دهکدههای دورافتادهٔ جبال آند میبردند.
یک روز که تازه آفتاب سرزده بود و شوننبام بهسوی لاپاز فرود میآمد، در راه به یکی از این قافلهها برخورد که تماشای آنها همیشه لبخندی دوستانه بر لبِ او میآورد. قدم آهسته کرد و دست پیش برد تا پوست یکی از آن حیوانات را در حین عبور نوازش کند. هرگز سگ یا گربه را که در آلمان فراوان بودند نوازش نمیکرد، و هرگز به صدای پرندگان هم که در آلمان آواز میخواندند گوش نمیداد. بیشک گذارش از اردوگاههای مرگ تا اندازهای او را نسبت به آلمانیها محتاط کرده بود.
تازه نوک انگشتانش به پهلوی حیوان رسیده بود که ناگهان نگاهش بر چهرهٔ یک سرخپوست که از کنارش میگذشت متوقف ماند. مرد پابرهنه و پابرچین میرفت، و عصایی در دست داشت. شوننبام در نظر اول چندان توجهی به او نکرد. نگاهِ سرسریاش نزدیک بود برای همیشه از چهرهٔ او دور شود. این چهرهای زرد و تکیده بود، و منظری چنان ساییده و سنگآسا داشت که گویی چندین قرن ذلتِ جسمانی آن را ساخته بود. اما چیزی آشنا، چیزی از پیش دیده، و در عین حال چیزی وحشتآور و کابوسوار ناگهان در دل شوننبام جنبید، و هیجانی بیاندازه در او برانگیخت. اما حافظهاش هنوز سرِ یاری نداشت. آن دهانِ بیدندان، آن چشمهای خمارِ درشت و میشی که گویی چون زخمی جاودان به روی جهان دهان گشوده بود، آن بینیِ غمزده و مجموعهٔ آن شکایتِ ابدی (نیمی پرسش و نیمی سرزنش) که در چهرهٔ مردِ راهپیما موج میزد، یکباره به تمام معنی روی تنِ خیاط – که پشت به او کرده بود و میخواست به راه خود برود– افکنده شد. فریادِ خفهای برآورد و سر برگرداند.
«گلوکمن! تو اینجا چه میکنی؟!»
بیاختیار به زبانِ یهودیان آلمانی سخن گفته بود، و مردی که بدینگونه مخاطب قرار گرفته بود، چنانکه گویی شعلهٔ آتش او را سوزانده باشد، به کناری جَست، و در امتدادِ جاده پا به گریز نهاد.
ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii